گروه: سایر / یادداشت
تاریخ : 1397/10/15 23:26
شناسه : 205168


غروب بود و تاریکی چون قهرمان شب خودنمایی می کرد، با فرماندار و رئیس بنیاد شهید پاکدشت همراه شدیم تا به عیادت مادر شهید نوروز آقاپور برویم، مادر شهید چندی پیش به کما رفت و میهمان بخشlcu بیمارستان شهدای پاکدشت شد.

وارد خانه  شدیم، وقتی هادی تمهیدی فرماندار شهرستان پاکدشت و رضا مدنی رئیس بنیاد شهید پاکدشت بر سر تخت مادر شهید حاضر شدند لبخند به لب اما کم صحبت سلامی دادند و احوالی جویا شدند؛ اما حال و روز مادر خوب نبود.

فرماندار کمی صحبت کرد و با همراهی مدنی زیر قاب عکس شهید به همان متکاهای قدیمی تکیه دادند؛ تمهیدی از روند درمانی پدر و مادر پرسید و رئیس بنیاد پاسخ داد؛ نگاهم به سئوال و جواب ها بود تا بتوانم خبری بنویسم در خور و شان شهید... 

احساسم می گفت اتفاقی در شرف وقوع است،زمانی که برادر شهید مطلبی در خصوص رویه درمان گفت، تمهیدی چند ثانیه سکوت کرد، گفت بگذارید دکتر هرآنچه گفته را عمل کند مادر و پدر شهدا برکت زندگی ما هستند، کاش بیشتر بمانند.

مدنی سر بر زمین انداخت، قرمزی چشمش قابل رویت بود هوای دلش گویا بارانی شد، خود تمهیدی سعی کرد صدای مردانه اش را حفظ کند اما پنهان کار خوبی نبود چون غم دلش را همه فهمیدند.. 

هادی تمهیدی بعداز شهادت دو برادرش حمید و رضا، دلخوش اش مادر و پدرش بودند، اما آنها هم آسمانی شده بودند، شاید در آن لحظه آرزوی دوباره دیدنشان را کرده بود.

هرچه بود ناگاه فضای بازدید را سکوتی عجیب فرا گرفت، قطرات اشک در چشمانم غوغا می کردند برای فرود آمدن داشتن از هم سبقت می گرفتند.

بلند شدم، به بهانه عکس گرفتن از جا بلند شدم ولی حتی به دوربین نگاه نمی کردم چون دوباره چهره فرماندار و رئیس بنیاد شهید پاکدشت را می دیدم و دوباره ابرهای غم تلاش به باریدن می کردند.

چقدر زیبا بود مانور اشک در نگاه هایی که هیچ گاه برای مردم از تلاش نمی ایستند؛ خدایا، به این دو مسئول عزیز عمری با عزت و خوشحالی بده خدایا تو را قسم به شهدا در همه مراحل یاریشان کن و از بدی ها دور شان نگه دار.

آمین یارب العالمین

معصومه محمدی

پاسخی بگذارید