هدی سادات چاوشی
14 سالش بود.
معشوقه داشت.
خبر تکاندهنده بود.
دختری ناکام به دست پدرش به قتل رسید.
با داس که گندم درو میکنند، سرش درو شد.
خواه با ضربه، خواه با هر روش دیگر.
دخترک زیبا بود.
دخترک بسیار ظریف بود.
معشوقه، دوست پسر یا خواستگار؛ ظاهرا اختلال پدوفیلی داشت.
پدوفیلی یا میل جنسی به کودکان، نوعی انحراف جنسی است.
غیرقابل تصور است اما چطور یک پدر میتواند اینقدر از خود بیاختیار باشد.
شاید پدر احساس میکرد که فکر و باور ذهنی او برترین دیدگاهِ فرهنگی
است.
7 روز است که داسها وارد مرحله رنسانس شدهاند.
داسها امروز قدم به دوره جدیدی از هنرنمایی گذاشتهاند.
داسها حتی در خواب هم نمیدیدند، یک روز بجای چیدن خوشههای زرد و
طلایی گندمها، خوشه چهرۀ دختری را درو کنند که قطعا از ترس و چهرۀ وحشی پدر،
زردرو و کاهی رنگ شده.
داسها امروز فهمیدند که نه تنها گیاهان را، بلکه پایههای تمدن را میتوانند
به منصۀ ظهور بکشانند. تحولات نوین همیشه اینگونه شروع میشود.
14 سالش بود.
شاید همه قاتلیم.
شاید اگر با دقت موضوع را بررسی کنیم به این نتیجه برسیم که همۀ ما در
قتل این دخترمعصوم به نوعی مقصریم.
مقصریم که نتوانستیم سازوکارهای اجتماعی را در حدی تقویت کنیم که در
چنین شرایطی پدر خود را محق نداند و دخترش را به قتل برساند.
چه آرزوهایی که زیر خاک رفت.
نمیدانم چه تفاوتی بین دخترکشیِ قبل اسلام، با قتل رومینا وجود دارد.
در هر دو مورد، پدران افراطی دیده میشوند که دخترانِ خود را مایۀ ننگ
میدانند.
سرشار از عشق بود.
عشقی ناپخته.
هرچند هنوز منتظر تغییراتی فیزیکی و فیزیولوژیکی در بدنش بود تا بر
اساس آنها و تولید هورمونها، بدن کودکانهاش به بدنی بزرگسال تبدیل شود.
امروزه داسها دنیای جدیدی را تجربه میکنند.
آغازگر این رنسانس، همان آقای کربلایی رضا اشرفی بود که در صدر اسامی
مندرج در آگهی ترحیم رومینا(دختر14ساله)، نامش کنار اسم فرزند گرامیاش دیده میشد..
حتما به خودش بابت این قتل افتخار میکرده که اینچنین ابراز وجود کرده.
1 خرداد 1399 شمسی بود.
قرارمان در این اواخر قرن 1300ـ 1400، خردگرایی و انسانگرایی بود اما
پدر، مالک دختر بود.
تشکیلدهندگان این رنسانس، علاوه بر بهمن خاوری، اسامی مندرج بر
اعلامیه رومینا، بود.
فرهنگ قرون وسطایی و یک انقلاب فکری چکشوار، حیاتیترین جنبش موجود
در این رنسانس بود.
ارمغان رنسانس، خانهای ناامن است.
ارمغانی برای دخترکانی چون رومینای ساده، پاک و گرفتارِ روحیاتِ
طبیعیِ دوران سختِ بلوغ. از جنس همان فرشتهها که هنوز به بلوغ اجتماعی نرسیدهاند.
همانها که در دنیای پاکشان آدمها را تفکیک نمیکنند.
احتمالا سرشار از بحران نوجوانی، احساس و تفکراتی رویایی ـ آرمانی بود.
او یک دختر بود.
او یک انسان بود.
همیشه داس، بر دیوارِخانۀ پدری یا حصار دستهای بتنی پدر آنها آویزان
بود.
مادر مشغول شستشوی لباسها بود. خانه خلوت بود. رومینا خسته از بازی
این روزها و نمیداند که سرنوشت او را به کجا میکشاند.
پدر همان مرد متعصب افراطی که نمیداند فرزندش حق زندگی دارد، حتی
بدون موافقت او. حتی بدون اینکه از او اجازۀ زندگی بگیرد و شد آنچه نباید میشد.
دختر معصوم، قربانی تعصبات خشک و بیمنطق پدر بود.
سهمگین است اما قربانی این جنگ، نه بهمن خاوری(معشوقه)، با تمام اما و
اگرهای وابسته به دلایل روانشناختی و نه تغییر نگرش تفکرهای خاموش؛ بلکه رومینای
13 یا 14 ساله بود.
اهل تالش و متولد روزگاری از روزهای قرون وسطایی بود، هرچند قرن 21
بود.
عقیدۀ قرون وسطایی دارای نقایصی بود و در خانۀ پدری رومینا و کربلایی
رضا، ظاهرا برای تخلیۀ خشم، آنهم بعد از ایام ماه رمضان که ماه خودسازی است، فقط
یکراه بود، آنهم داس بود.
این حادثه شبیه تفتیش عقاید قرون وسطی بود.
حادثهای که آزادی فکر و عمل را محکوم میکند.
بلایی که بر سر گالیله آوردند.
اینبار رومینا قربانی بود.
قربانی کمکاری مؤسسات اجتماعی و فرهنگی که میتوانستند در این زمینه،
فعالانه خانوادهها را آموزش دهند و جلوی این قبیل جنایات را بگیرند.
رومینا اولین قربانی تعصبات خشک و کور نیست و آخرین هم نخواهد بود،
اگر مؤسسات اجتماعی و فرهنگی به وظایف ذاتی خود عمل نکنند و همچنان منفعلانه ادامه
دهند./ انتهای پیام