تاریخ : 1398/04/25 10:37
شناسه : 208082

شاید در روزگار امروز داشته های ناگفته ای باشد که تاکنون کسی نشنیده باشد، اگر چون گذشته همدل کنار هم بمانیم حتما خواهیم شنید و خواهیم دانست که آسایش امروزمان را مدیون ایثار چه کسانی هستیم.



در گفتگو با معصومه محمدی خبرنگار شاخه سبز، هنوز درون دلش فضای رطوبت را می شود حس کرد، در نگاهش خنده را برای همیشه ثبت کرده اما بیانش نشان از قصه ها و دردهای بی پایان دارد، شاید قصه هایش را با خنده بیان می کند اما درد بزرگی در دل حرف هایش نهفته است و این نشان از درد بی پایان و گنجینه اصراری که در وجودش نهفته کرده دارد.

جمشید دومیرایی از آخرین سال تحصیلی و شیطنت ها ی می گفت که مشخص بود ثانیه به ثانیه اش را به خاطر می آورد، کلاس دوم راهنمایی "ب" که معروف به کلاس دلدادگی شد

غیرتش زبان زد بزرگترها شده بود و دل هر پدر و مادری برای یک بار دیدنش می تپید، این پسر چگونه تربیت شده؟ دست مریزاد به این پدر و مادر که اینچنین وی را تربیت نمودند.

روزها گذشت و متجاوزین به مرزهای کشورش تجاوز کردند، کم سن و سال بود اما غیرتش آرش ها را در وجودش رخ نمایی می کرد، با دوستانش نه همکلاسی هایش برای رفتن قراری جاودانه بستند، خانواده ها نمی توانستند در مقابل تصمیم شان ایستادگی کنند، شناسنامه ها دستکاری شده، سن ها بیشتر از سن واقعی رقم خورده، به مسئول اعزام نیروها به جبهه مراجعه نمودند؛ آقای تاجیک که این کلاس را از مدرسه می شناخت گفت "سن تان را برای هرکسی درست کرده باشید من را که نمی توانید گول بزنید، من شما ها را می شناسم"، همکلاسی ها سخن نگفتند و فقط با نگاهی حسرت آمیز توام با جاماندن از اعزام به جبهه به وی نگاه کردند.

  آقای تاجیک دید که یارای برخورد با این کلاس را ندارد مجبور به اعزام این کلاس 17 نفره شد؛ کلاسی که اکنون از آن فقط 3 نفر باقی ماند و بقیه در دیار شهدای ده امام پاکدشت آرام گرفتند.

اولین بار که اعزام شدند بعداز پایان ماموریت همه به سلامت بازگشتند، 3 روز مرخصی داشتند، روز نخست مرخصی، همه با چفیه و پوتین و لباس جبهه به مدرسه رفتند و دوباره صف کلاس دوم راهنمایی "ب" مدرسه اندیشه پاکدشت را شکل دادند؛ همه با حیرت نگاه می کردند، شاگردان کلاس دوم راهنمایی همان مردانی هستند که با رشادت در مقابل زیاده گویی های دشمنان ایستاده اند؛ مدیر از آنها پرسید، چرا دیر آمدید، گفتند جبهه بودیم و فقط 3 روز مرخصی داریم، آمده ایم تا در سنگر تعلیم و تربیت دوباره در کنار دوستانمان باشیم شاید این آخرین دیدار باشد.

آری! آخرین دیدار! بعد از اتمام مرخصی دوباره کلاس دوم راهنمایی "ب" راهی دیار عشق شد و هرکدام از همکلاسی ها نقشی خلق نمودند به وسعت نگاه جهان، نگاهی بی پایان در وسعت جدایی، در ساعت عاشقی برای لحظه دلدادگی.....
*آخرین نگاه آخرین لبخند
زمانی که نیروهای اعزامی از شهرستان پاکدشت(مامازند) به پادگان دوکوهه رسیدند یکی از دوستان به نام علی کنگرلو پس از دیدار با آقای جمشید دومیرایی، گفت، جانبخش را دیدی؟ گفت مگر اینجاست؟ گفت: در ساختمان اباذر طبقه سوم استقرار دارد.

 6 ماه دوری بی تابش کرده بود، سریع خود را به محل استقرار جهانبخش رساند، بعداز دید و بازدید، نماز ظهر و عصر را به اتفاق جانبخش و دوستان بجا آورد و پس از نهار خوردن بود که بلندگو گردان جعفر طیار(گردان حضرت قاسم) ، که همان بچه های مامازند بودند، جهت اعزام به مقر سد دز، صدا نمودند.

در حالی که جهانبخش وی را برای خداحافظی در آغوش گرفته بود و اصرار به بودن در کنار خود می کرد به جمشید گفت، سن شما کم است گناه نکردی، اگر شهید شدی مرا شفاعت کن؛ جمشید با همان شیطنت همیشگی اش در پاسخ سخن برادر گفت: آمده ام بکشم نیامدم بمیرم؛ سوار اتوبوس شد، دلش بی تابی می کرد، پرده را کنار زد، چشمان نگران برادر و دستی که برای خداحافظی بلند بود تنها یادگاری های است که دید و به یادماند، دلش از خداحافظی خبر می داد که هیچگاه باور نمی کند.
 *جزیره مجنون میدان دلدادگی مردان پاکدشت
جمشید دومیرایی در ادامه از حرکت به سمت دز و بعد طلائیه را با خنده هایی حکایت کرد که خود نشان از واقعه تلخ داشت، وی گفت: در حالی که با دوستان بگو به خند می کردیم،آقای معروفی که تازه فرمانده گردان شده بود، آمد به میان ما و منطقه را توصیف کرد تا تجهیزات لازم را برای عملیات برداریم. عملیات به مدت10 روز تاخیر افتاد ، شهید حمیدآهنگرگفت، حالا که فرصت هست من به مرخصی می روم هرکس کاری یا نامه دارد به من بدهد تا برسانم وی رفت و 2 روز مانده به عملیات بازگشت . 

دومیرایی در ادامه از تقسیم گردان و قرار گرفتن خود درگروهان سوم یا همان گروهان شهادت گفت و افزود: هر گردان 3 گروهان بود(گروهان1،2،3) گروهان 3 گروهان خط شکن شهادت بود که من به این گروهان پیوستم؛ روز سختی بود؛ در ابتدای عملیات توانستیم جزیره مجنون را از دشمنان پس بگیریم ؛ شب تانک های عراقی آمدند تا محل های از دست رفته را بازپس بگیرند، فرمانده گردان گفت، باید آماده دفاع شویم.

جانبازاصغر خراسانی،جانبازرحیم جودکی،جانباز مجید امینیان، جانبازحسن زمانی، شهدای مظفر،شهید کاشفی، شهیدتاجیک، شهیدمرتضی عسگری،شهید کامرانی،شهیدمحسن گودرزی، جانبازمجتبی بیدی، جانبازعلی عباس خراسانی، جانباز آزاده رشید سعدابادی، جانبازمجید عباسی، جانبازعباس یزدی همه بودیم.
بعد از عبور از جاده جزیره مجنون رحیم جودکی نخستین کسی بود که مجروح شد و توسط اصغر خراسانی، مجید امینیان و مرحوم حسن زمانی به عقب هدایت شد.

به هر سختی شداز جاده عبور کردیم، باران تیر دشمن به روی بچه ها باریدن گرفت، هواپیماها با ریختن منورها محل استقرارمان را مثل روز روشن کرده بودند، بچه ها یکی پس از دیگری به زمین می افتادند؛رشید سعدآبادی شروع کرد با آرپیچی تانک ها را می زد تا آخرین آرپیچی زد؛ ما هم گلوله هایمان به پایان رسیده بود؛همان شب کاشفی شهید شد فردا صبح تاجیک شهید شد، من هم مجروح همراه با شهید محسن گودرزی و شهید عسگری در یک چاله خمپاره افتاده بودیم در حالی که هر 3 مجروح بودیم. فردایِ شب عملیات، در حالی که بچه های عملیات درگیر با عراقی ها بودند شهید محسن گودرزی و شهید مرتضی عسگری به عقب منتقل شدند. صبح فردای آن شب در حالی که نیروهای ایرانی از روی جاده به درون جزیره مجبور به رفتن شدند، عراقی ها برای پاکسازی و جمع آوری غنائم به جلو پیشروی کردند وشروع به زدن تیرخلاصی به اجساد پراکنده در روی خاک شدند که در لابلای اجساد ما را زنده یافتند و ماجرای اسارت ما آغاز شد.

جهانبخش در اسارت و در بصره به شهادت رسید
عراقی ها جمشید دومیرایی را در حالی که تیرهای بی محابای دشمن از پای راستش چیزی باقی نگذاشته بود و پای چپ نیز از شدت خونریزی رمقی برای راه رفتن نداشت، یافتند دستانش را از پشت بستند و به داخل کانتینر انداختند.
در آن کانتینر جانبازان بسیاری بودند همه را پس از چند روز زیر آفتاب داغ در کانتینر بدون تهویه هوا به بصره منتقل نمودند؛ بعد از انتقال در کمپی که استقرار یافتند، جهانبخش را مجروح یافت، نباید عراقی ها می فهمیدند که این دو برادر هستند زیرا آزار و شکنجه هایشان افزون می شد، جهانبخش وضعیت خوبی نداشت، آنها به اسرا رسیدگی نمی کردند، چشم به دستان و پاهای جهانبخش دوخته بود شاید حرکتی را شاهد باشد؛ در حالی که دستانش بسته بود و پای راستش صرفا به پوست متصل بود با صورت خود را به نزدیک جهانبخش کشاند،سکوت کرد حتی نفس نمی کشید شاید صدای نفس های جهانبخش را بشنود؛ نه دیگر نای نفس هم نداشت، انگار جهانبخش آرزو کرده بودکه جمشید را در ثانیه های پایانی زندگی اش احساس کند زیرا چشمانش هم رمق بازبودن را نداشت. 

جهانبخش در کنار پیکر غرق به خون جمشید جام شهادت را نوشید لحظه ای که عراقی ها پیکر جهانبخش را بردند، جمشید با سکوتش فریادی به بلندای تاریخ و به ژرفای نگاه بی پایان جهانبخش در دوکوهه کشید؛ نمی توانست بگوید نبرید این پیکر برادرم است؛ با اینکه سردی پیکر برادر را لمس کرده بود اما تا 3 سال منتظر برگشت جهانبخش بود، وی در بغداد و بصره فقط امیدوار به بازگشت برادر روز را شب و شب را روز می کرد؛ اگر جهانبخش برمی گشت اسارت برایش چون بهشت می شد، چشم به در کمپ شاید این بار که باز شود روی ماه برادر را ببیند.
پس از 3 سال در حالی که خانواده فکر می کردند جمشید نیز شهید شده و دومین سالگرد شهادتش را برگزار نمودند، در رادیو صدایی که نور زندگی را به آنها ارزانی بخشید را شنیدند " من جمشید پسر خسرو هستم"؛ حالا اجازه داشتند تا با خانواه به صورت مکتوب در ارتباط باشند؛ در نخستین نامه خود نمی توانست خبر شهادت برادر را بدهد، فقط نوشت" مادر از جهانبخش چه خبر"؛ مادر برای دلخوشی جمشید و افزایش روحیه وی در اسارت، نوشت حالش خوب است و سلام می رساند"، مادر نمی دانست که جهانبخش در آغوش جمشید آسمانی شد.

در کمپ 7 کتک ها را برای آسایش دوستان به جان می خرید
در اسارت هم مثل گذشته هوای دوستانش را داشت؛ حالا دیگر کلاس دوم راهنمایی"ب" نبودند بلکه اسیران کمپ7 بودند؛ کمپی که بازهم حمایت جمشید باعث شد تا کمپ های دیگر نیزاز حداقل های نیاز خود بهره مند شوند هرچند که خود دومیرایی کتک های بسیار را به تن خرید، اما راحتی دوستانش تنها مرهمی بود که می توانست دل غرق به اشکش را آرام کند؛ او هیچگاه برای خودش زندگی نگرد و نمی کند تمام نگاه ش مردم ایران است.

اکنون نیز پس از این همه سال دلش همچنان برای مردمش می تپد؛ خاکریز جنگش تغییر کرده اما هنوز لباس رزم به تن دارد؛ در این آشفته بازار جنگ نرم با ایجاد باشگاه سوارکاری اوقاتی خوش خارج از فضای مجازی برای نوجوانان و جوانان ایجاد نموده و مرتبا مسابقات اسب ساری را در سطح استانی و کشوری به میزبانی شهرستان پاکدشت برگزار می کند.

با وجود درد بسیار اما پشتیبان بسیاری از مردم است، لبخندهایش پایان غم هاست و نفس هایش، نفس خیلی از دوستان؛ برای نگارش این داستان واقعی از رزمندگان و جانبازان بسیاری سئوال نمودم، همه به اتفاق در یک جمله مشترک بودند " جمشید دومیرایی یک مرد واقعی است"

انتهای متن/

پاسخی بگذارید