گروه: سایر / یادداشت
تاریخ : 1402/03/1 14:42
شناسه : 402863
نویسنده : امیریان‏
اودِت آرام و با احتیاط از میان خرابه ها رد شد. در حالی که بقچه کوچکی را محکم به سینه ‏می‌فشرد، نگاه محتاطش را در کوچه های ویران شده گرداند و به دنبال هر نشانه ای از ‏ولگردانی که قصد بالا کشیدن اموال ناچیزش را داشته باشند، گشت.‏
‏  با ندیدن هیچ نشانه ای از حیات در اطرافش آه آسوده ای کشید و بی صدا از میان دیوارهای ‏مخروبه گذشت. سکوت وهم انگیز منطقه هر از گاهی توسط صدای انفجار بمبی در دوردست ‏ها شکسته‌ می‌شد، اما اودت از آن نمی‌هراسید؛ ترس واقعی او از صاحبان پوتین هایی بود که ‏گهگاه صدای تپ تپ دسته جمعی شان به گوش می‌رسید؛ مردان سیاه پوشی که دنیای کوچک ‏اودت را به رنگ لباس هایشان آغشته بودند.‏
‏  کشورش لهستان، اکنون توسط شوروی و آلمان به دو نیمه تقسیم شده بود. اودت بعضی ‏وقتها از زبان بزرگتر ها می‌شنید که وضع دنیا روز به روز بدتر می‌شود و کشورهای ‏بیشتری درگیر جنگ می‌شوند، این را هم می‌دانست که انفجارهایی که هر از گاه جان ‏هموطنانش را می‌گرفتند تحفه جت ها و موشک های بریتانیایی بودند که مثل نقل و نبات بر ‏سرشان می‌بارید. با این حال او جوان تر از این بود که چیزها را به درستی بفهمد و به واقع ‏چیزی از دنیا نمی‌دانست، تنها چیزی که اودت می‌خواست محلی امن برای زندگی در کنار ‏برادرش بود.‏
‏  با رسیدن به مقصد از درهای شکسته ساختمان یک طبقه گذشت، نردبان دست سازی که ‏میان تلی از زباله ها دفن شده بود را به بخش ویران شده ای از سقف تکیه داد و با تنی لرزان ‏بالا رفت. وقتی سر کوچکش از اتاق زیر شیروانی مخفی و جمع و جور نمایان شد صدای ‏هیجان زده ای گفت: خواهر برگشتی؟

‏  اودت با سرزنش هیس هیس کرد: ساکت! گشتی ها هنوز بیرونن!‏

‏  پسرک ساکت شد و با شرمندگی عقب کشید، قامت کوچک و لاغر اودت بالاخره نمایان شد ‏و خواهر و برادر به کمک یکدیگر نردبان را بالا کشیدند. اودت با خستگی گوشه ای نشست و ‏از داخل بقچه گرده کوچکی از نان خشک، تکه کوچکی پنیر و قمقمه ای آب بیرون کشید.‏

‏  پسرک کنارش نشست و به شام ناچیزشان خیره شد. هفته ها بود که چنین وضعی داشتند، با ‏این حال دیگر برای غذا غر نمی‌زد چون می‌دانست خواهرش برای به دست آوردن همین غذا ‏هم ساعت ها در کارخانه تسلیحات نظامی بیگاری می‌دهد.‏
‏  نگاهش را بالا آورد و در هوای گرفته و نیمه تاریک اتاق به خواهرش خیره شد که کبودی ‏تیره رنگی روی گونه اش خودنمایی می‌کرد. از او پرسید: خواهر.. صورتت چی شده؟
‏  اودت سر پسرک را نوازش کرد: چیزی نیست نیک. افتادم زمین و صورتم به یه سنگ ‏خورد، کلی ازشون اون بیرونه.‏
‏  نیک که ظاهراً قانع شده بود سری تکان داد و مشغول بلعیدن تکه نانی شد که اودت به ‏دستش داده بود.‏
‏  اودت با دیدن مشغولیت پسر لبخند تلخی زد که فورا به دلیل درد گونه اش جمع شد، هرگز ‏قصد نداشت به برادرش بگوید چون قصد گرفتن حقوق کامل و منصفانه اش را داشته از ‏سرکارگر کتک خورده است آن هم فقط به این دلیل که برایش دفتر و کتاب کوچکی بخرد.‏
‏  پسرک بیچاره از صبح تا شب جز برای قضای حاجت از اتاقک زیر شیروانی خارج نمی‌شد ‏و تمام مدت خودش را با نقاشی های ذغالی روی دیوار مشغول می‌کرد، به نظرش اگر کتابی ‏برای خواندن داشت کمتر حوصله اش سر می‌رفت یا به یاد گذشته می‌افتاد، ولی حالا نه تنها ‏حقوق، که کارش را هم از دست داده بود و باید به دنبال کار جدیدی می‌گشت. اودت شغلش را ‏دوست نداشت و آدمهایی که برایشان کار می‌کرد را حتی بیشتر.. ولی با وجود وحشت و ترس ‏بی پایانش از خارجیان به پول نیاز داشت و کاری جز بیگاری در کارخانه که در توان دستان ‏کوچک و ترک خورده اش باشد، نمی‌یافت.‏
‏  در نهایت هر دو دقایقی را صرف خوردن و انجام کارهای دیگر کردند و بعد کنار یکدیگر ‏روی کپه کاهی دراز کشیدند و لحاف مندرسی را دور خود پیچیدند. نیک در تاریکی به جثه ‏محو خواهرش خیره شد و زمزمه کرد: خواهر.. تو که منو تنها نمی‌ذاری؟ درست مثل مامان ‏و بابا که یه روز دیگه چشماشونو باز نمی‌کردن؟ تو گفتی اونا رفتن به جای خوب، ولی ‏چطور دلشون اومد بدون ما برن؟
‏  ادامه حرف‌های نیک در میان صدای پرواز جت های جنگی دشمن که به زوزه کفتارها ‏می‌مانست، محو شد و پسرک با لرز در آغوش خواهرش مچاله شد، اودت او را در آغوش ‏گرفت و همانطور که نوازش وار دستش را بر پشتش می‌کشید به صدای لرزان او گوش فرا ‏داد: خواهر.. تو.. تو که بدون من.. نمیری به اون جای خوب؟
‏  اودت بدن نحیف نیک را در آغوش کشید: قول میدم هیچوقت تنهات نذارم نیک! حتی اگه ‏خواستم برم یه جای خوب تو رو هم با خودم میبرم خب؟ خواهر هیچوقت ولت نمی‌کنه! ‏
‏  پسر با اطمینان، احساس امنیت و آرامشی که از آغوش و سخنان او می‌گرفت چشمانش را ‏بست و به خواب عمیقی فرو رفت، اودت دستی به گونه های بیرون زده برادرش کشید و زیر ‏لب کلماتی را که از کشیش غریبه ای شنیده بود، زمزمه کرد: با هم، پیوسته در زندگی و ‏مرگ!‏
کمی بعد اودت از میان سقف مخروبه نگاه دزدانه ای به آسمان انداخت و قبل از اینکه صدای ‏غرش جت دیگری تن کوچکش را بلرزاند گوش‌های نیک را محکم گرفت. دلشوره امانش ‏نمی‌داد و نگرانی مثل پیچک زهرآلودی بر شاخه های افکارش پیچیده بود.‏
‏  اگر این مخفیگاه بیشتر از این در برابر فرو ریختن دوام نمی‌آورد چه؟ اگر بمبی بر فرق ‏سرشان کوبیده می‌شد چه؟ اگر وقتی به دنبال کار رفته بود یکی از همین بمب‌ها برادرش را ‏از او می‌ربود چه؟
‏  با بیچارگی دستانش را محکم تر به دور پسرک پیچید و تصمیم گرفت که فردا با نیک به ‏دنبال مخفیگاه امن تری بگردند، اگر بی صدا و در سایه ها حرکت می‌کردند مطمئنا کسی ‏متوجهشان نمی‌شد و خارجیان نیک را دستگیر نمی‌کردند تا به اردوگاه کار اجباری یا بدتر از ‏آن، به ارتش جوانان بفرستندش. آری، باید همین کار را می‌کردند.‏
‏  دخترک خسته بیشتر از آن نتوانست به افکارش ادامه دهد، تنش خسته بود و ذهنش از آن هم ‏خسته تر.. پس همانطور که دست نیک را محکم در دست می‌گرفت به دنبال او دنیای خواب ‏کشیده شد.‏
‏  اودت آن شب دروغ نمی‌گفت، صبح روز بعد که مردم خرابه های بمباران شب قبل را به ‏امید یافتن موجودی زنده می‌گشتند با جسد خونین دو کودک روبرو شدند که دست در دست هم ‏و با لبخندی بر لب، همراه یکدیگر دنیا را بدرود گفته بودند.‏

پاسخی بگذارید