گروه: سایر / یادداشت
تاریخ : 1403/05/8 13:34
شناسه : 408726

طیبه فرید


ضیا خانم هر چی بچه زاییده بود به ماه می گفت تو در نیا که من ‏آمدم.از خوشکلی ها! بچه هایش جو گندمی می شدند. یکی در میان ‏دختر و پسر.خانه شان آستانه بود.سر بچه سومش رفت حرم سید ‏علاءالدین حسین.نذر کرد اگر برایش بماند و پسر باشد اسمش را بیاد ‏بچه ی به غربت رفته موسی ابن‌جعفر بگذارد سید علاء الدین.بعد از ‏چند ماه هم ،به جای بچه،ماه شب چهارده به دنیا آورد.اسمش را ‏گذاشت سید علاء.‏
جنگ که شد.امام فرمان جهاد داد.امرش مُطاع بود.پسرهای سر براه ‏ضیا خانم رفتند جبهه.حتی علاء که تازه چهارده سالش شده بود.جنگ ‏با جنگ فرق دارد.سرباز با سرباز.بسیجی با مرد جنگی!همه دنیا ‏فهمیده بودند که ایرانی ها حتی توی جنگیدن هم مرام پهلوانی ‏دارند.شهرها را نمی زنند،مردم عادی را ،خانه ها را. اگر هم شقاوت ‏های صدام مجبورشان بکند هفتاد و دو ساعت قبلش خبر می دهند که ‏آدم ها توی خانه شان نمانند.اما صدامِ نامرد بی هوا می زد.خانه ‏ومدرسه و عروسی و کلاس نهضت سواد آموزی و نماز جمعه ‏را.جنگ با جنگ فرق دارد و سرباز با سرباز .بخاطر همین علاء ‏هربار از جبهه برمی گشت مردتر می شد.ضیا خانم، لیلا دختر خاله ‏زیبا را برایش گذاشته بود زیر سر.یک بار که علا برگشت کار را یک ‏سره کرد.غافل از اینکه علا برای لیلا شرط گذاشته بود که تا جنگ ‏باشد توی جبهه می مانم!‏
‏  سال آخر جنگ چهار روز از اول تابستان گذشته بود .نصفه های شب ‏بعثی های دیوانه حمله کرده بودند.شیمیایی زدند تا خروسخوان صبح ‏یک ریز موشک و خمپاره ریختند روی سر جزیره مجنون.مهمات علاء ‏تمام شد اما خودش که تمام نشده بود.اسم مجنون خودش عین هوای ‏مه آلود بود.به گوش ضیاخانم که می خورد یک حس و حال مبهمی ‏داشت!آخر مگر جزیره هم مجنون می شد؟مجنون چی؟کی؟اینجوری ‏دیگر آدم نباید امیدی به برگشتن بچه اش داشته باشد. عملیات جزیره ‏که تمام شد بسیجی ها و شهدا برگشتند شهر.اما خبری از علا نبود.فقط ‏یکی دو نفر او را توی تلوزیون دیده بودند که زنده اسیر شده!همین ‏خبر بس بود که ضیا خانم که تا سه ماه عزاداری می کرد از خدا ‏خواسته، دل خوش کُند وصبح تا شب چشمش به در باشد.حتی وقتی که ‏یکی از تَه هزارتوهای ذهنش داد می زد:«زنِ حسابی چرا باور می ‏کنی؟توی آن شلوغی کی به کی بوده!مگر هر کی چشم‌های گردِ شهلا ‏داشت ،هر کی قدش عین‌سرو بلند بود علاست؟حتما یکی شبیهش ‏بوده.»ضیا هم کوتاه نمی آمد و‌می گفت:«حرف بیخود نزن علا بر می ‏گرده،لیلا و دخترش منتظرند...»بعد هم می رفت سر قبر شجاع و یک ‏دل سیر گریه می کرد.شجاع پسر بزرگ ضیا خانم رفته بود پاریس ‏درس بخواند.انقلاب که شد باامام خمینی برگشت .حتی رفت توی ‏مدرسه علوی تهران و تنش خورد به تن‌بچه های کمیته استقبال.اگر ‏نیمه دی سال پنجاه و نه، وسط قرارگاه گلف اهواز ترکش نارنجک توی  ‏سرش جا خوش نکرده بود حالا برای خودش وزیری ،وکیلی کسی شده ‏بود.اما زودتر از بچه‌های دیگرِ ضیاخانم آمده بود زودتر هم رفت. ‏شهید شد.کنار قبر شجاع یک‌ واحد قبر بی سکنه بود.بعد سال هااسمش ‏را گذاشتند خانه ابدی علا.ضیا می دانست هیچ علایی آن‌جا نیست .‏
نصف بیشتر موهایش از غم علا سفید شد و بقیه ش از غم لیلا و ‏فاطمه.توی خلوت و جلوت جای خالی او توی سرش ضربان می ‏گرفت.به کسی نگفته بود اما با اینکه امیدی نمانده بود اما تا صدای در ‏زدن غریبی می آمد ته دلش یکی می گفت «نکنه علا باشه».‏
آزاده ها که برگشتند او بینشان نبود.هیچ خبری نبود جز همان خبر ‏قدیمی دلخوش کن که معلوم نبود کی را با علا اشتباه گرفته.خیلی بعدتر ‏فراموشی آمد سراغش.همه چیز یادش رفت الا علا.از آستانه رفتند و ‏او هی به خودش می گفت«علا نیاد درِ خونه آسونه رِ بزنه ببینه ‏هیچکی منتظرش نیس!»‏
دختر علا بزرگ شد ،لیلا پیر شد،ضیا خانم چشم‌انتظار رفت اما علا ‏هنوز هم برنگشته...‏
ضیا خانم سر بچه سومش رفته بود سید علاء الدین حسین.گفته بود ‏اگر برایم بماند بیاد شما که توی غربت شهید شدید اسمش را می گذارم ‏سید علاء الدین.....‏
برایش ماند...‏

پاسخی بگذارید