طیبه فرید
ضیا خانم هر چی بچه زاییده بود به ماه می گفت تو در نیا که من آمدم.از خوشکلی ها! بچه هایش جو گندمی می شدند. یکی در میان دختر و پسر.خانه شان آستانه بود.سر بچه سومش رفت حرم سید علاءالدین حسین.نذر کرد اگر برایش بماند و پسر باشد اسمش را بیاد بچه ی به غربت رفته موسی ابنجعفر بگذارد سید علاء الدین.بعد از چند ماه هم ،به جای بچه،ماه شب چهارده به دنیا آورد.اسمش را گذاشت سید علاء.
جنگ که شد.امام فرمان جهاد داد.امرش مُطاع بود.پسرهای سر براه ضیا خانم رفتند جبهه.حتی علاء که تازه چهارده سالش شده بود.جنگ با جنگ فرق دارد.سرباز با سرباز.بسیجی با مرد جنگی!همه دنیا فهمیده بودند که ایرانی ها حتی توی جنگیدن هم مرام پهلوانی دارند.شهرها را نمی زنند،مردم عادی را ،خانه ها را. اگر هم شقاوت های صدام مجبورشان بکند هفتاد و دو ساعت قبلش خبر می دهند که آدم ها توی خانه شان نمانند.اما صدامِ نامرد بی هوا می زد.خانه ومدرسه و عروسی و کلاس نهضت سواد آموزی و نماز جمعه را.جنگ با جنگ فرق دارد و سرباز با سرباز .بخاطر همین علاء هربار از جبهه برمی گشت مردتر می شد.ضیا خانم، لیلا دختر خاله زیبا را برایش گذاشته بود زیر سر.یک بار که علا برگشت کار را یک سره کرد.غافل از اینکه علا برای لیلا شرط گذاشته بود که تا جنگ باشد توی جبهه می مانم!
سال آخر جنگ چهار روز از اول تابستان گذشته بود .نصفه های شب بعثی های دیوانه حمله کرده بودند.شیمیایی زدند تا خروسخوان صبح یک ریز موشک و خمپاره ریختند روی سر جزیره مجنون.مهمات علاء تمام شد اما خودش که تمام نشده بود.اسم مجنون خودش عین هوای مه آلود بود.به گوش ضیاخانم که می خورد یک حس و حال مبهمی داشت!آخر مگر جزیره هم مجنون می شد؟مجنون چی؟کی؟اینجوری دیگر آدم نباید امیدی به برگشتن بچه اش داشته باشد. عملیات جزیره که تمام شد بسیجی ها و شهدا برگشتند شهر.اما خبری از علا نبود.فقط یکی دو نفر او را توی تلوزیون دیده بودند که زنده اسیر شده!همین خبر بس بود که ضیا خانم که تا سه ماه عزاداری می کرد از خدا خواسته، دل خوش کُند وصبح تا شب چشمش به در باشد.حتی وقتی که یکی از تَه هزارتوهای ذهنش داد می زد:«زنِ حسابی چرا باور می کنی؟توی آن شلوغی کی به کی بوده!مگر هر کی چشمهای گردِ شهلا داشت ،هر کی قدش عینسرو بلند بود علاست؟حتما یکی شبیهش بوده.»ضیا هم کوتاه نمی آمد ومی گفت:«حرف بیخود نزن علا بر می گرده،لیلا و دخترش منتظرند...»بعد هم می رفت سر قبر شجاع و یک دل سیر گریه می کرد.شجاع پسر بزرگ ضیا خانم رفته بود پاریس درس بخواند.انقلاب که شد باامام خمینی برگشت .حتی رفت توی مدرسه علوی تهران و تنش خورد به تنبچه های کمیته استقبال.اگر نیمه دی سال پنجاه و نه، وسط قرارگاه گلف اهواز ترکش نارنجک توی سرش جا خوش نکرده بود حالا برای خودش وزیری ،وکیلی کسی شده بود.اما زودتر از بچههای دیگرِ ضیاخانم آمده بود زودتر هم رفت. شهید شد.کنار قبر شجاع یک واحد قبر بی سکنه بود.بعد سال هااسمش را گذاشتند خانه ابدی علا.ضیا می دانست هیچ علایی آنجا نیست .
نصف بیشتر موهایش از غم علا سفید شد و بقیه ش از غم لیلا و فاطمه.توی خلوت و جلوت جای خالی او توی سرش ضربان می گرفت.به کسی نگفته بود اما با اینکه امیدی نمانده بود اما تا صدای در زدن غریبی می آمد ته دلش یکی می گفت «نکنه علا باشه».
آزاده ها که برگشتند او بینشان نبود.هیچ خبری نبود جز همان خبر قدیمی دلخوش کن که معلوم نبود کی را با علا اشتباه گرفته.خیلی بعدتر فراموشی آمد سراغش.همه چیز یادش رفت الا علا.از آستانه رفتند و او هی به خودش می گفت«علا نیاد درِ خونه آسونه رِ بزنه ببینه هیچکی منتظرش نیس!»
دختر علا بزرگ شد ،لیلا پیر شد،ضیا خانم چشمانتظار رفت اما علا هنوز هم برنگشته...
ضیا خانم سر بچه سومش رفته بود سید علاء الدین حسین.گفته بود اگر برایم بماند بیاد شما که توی غربت شهید شدید اسمش را می گذارم سید علاء الدین.....
برایش ماند...