طیبه فریدـ الله اکبر اذان صبح با چشم های مستِ از خواب رسیدیم شلمچه.خدا می دانست چقدر از راه را توی چرت زدن رانندگی کرده بودیم و چقدر را توی بیداری.اول گیت عراق منتظر مهر خوردن گذرهایمان ایستادیم که دوتا زن جوان تکیده با پوششی شبیه اتباع، خیلی ریز و فرز از پشت سرمان رد شدند.یکیشان بچه ریز نقشی با موهای مشکی زغالی زده بود زیر بغلش.همینقدر ساده بی اینکه گذری نشان داده باشد گذشته بود.چجوری توانسته بودند تا اینجا خودشان را برسانند.چجوری می خواستند با این بی نام و نشانی برگردند؟اصلا بر میگشتند؟خدا عالم بود.
هرساله گوشه ای از این بی وطنی غریب را توی همین نوار مرزی دیده بودم.آدم های بی گذرِ سرگردان، موقع زیارت رفتن و گذشتن از مرزها باید حس و حال غریبی داشته باشند.حس نامفهومِ بی وطنی.
من درکی از مفهوم بی وطنی نداشتم.منی که متولد ایران بودم باتعلق خاطر به خاکی که روی چادرم می نشست و پرچمی که روز آخر روی تابوتم کشیده می شد و خاطرات شیرینی از قهرمان هایی که پدرم بودند .برادرم ...
افسر عراقی نگاهی به عکس روی گذرم انداخت و مهر را کوبید روی صفحه.
بالاخره پایمان را گذاشتیم روی خاک عراق.
مردم عین مور و ملخ ریخته بودند توی پارکینگ مرزی.اولش شبیه قیامت بود.یک برهوت پُرِ آدمسرگردان.اما نه با قیامت فرق داشت.قیامت روز حساب و کتاب بود.اینجا اما خبری از حساب و کتاب نبود.صدای نخراشیده کربلا کربلا با لهجه غلیظ عراقی توی پارکینگ پیچیده بود.به فاصله یک چشم بر هم زدن اتوبوس ها و ون ها پر شد از زائر.شب جمعه بود و موعد زیارت.
ما ولی مقصد اولمان مثل همیشه نجف بود،خانه پدری.ایوان،پناه ،آرامش.آه.
وادی السلام،ارواح مومنین....
خورشید آسمان شلمجه دختر جوانی بود شیله پوش با چشمهای سرمهکشیده و خال سیاه عربی که کل آسمان را تصاحب کرده بود و داشت آتش می باراند.
ماشین ها یکی یکی می رفتند و غبار زمین از زیر چرخ هایشان بلند می شد.توی یک چشم بر هم زدن تک و توکی آدم مانده بود که از دست خورشید به سایه دیوارهای بتنی پناه برده بودند.انگار هیچ ون یا اتوبوسی قصد رفتن به نجف نداشت.دختر نوجوان همراهمان بود،اَنگری توتوی شش ساله که شبیه گنجشک بود و عشوه های داغ دختر چشم و ابرو مشکی وسط آسمان حوصله اش را سر برده بود،فاطمه دختر سید علا و مردهایی که برای پیدا کردن ماشین صد بار پارکینگ را گز کرده بودند و انقلاب اسلامی رو کوله ام با قیافه ابومهدی مهندس و چفیه فلسطینی که توی نوار مرزی تنها حرف مشترک مابا افسرها و شوفرهای عراقی بود.
ناامید شده بودیم که سر و کله راشد پیدا شد.عرب ایرانی بود با لهجه ای به غلظت چای عراقی. چفیه را عین عمامه پیچیده بود دور سرش.علی رغم ظاهر مردانه و خشنش اما آرام حرف می زد« اگه نجف میرین دنبالم بیاین».دنبالش راه افتادیم.
هوای ون نسبتاخنک بود.فقط ردیف آخر جا داشت و دوتا صندلی زاقارت هم جلو پشت سر راننده.با فشار جا شدیم.اتوبوس آرام از دل بصره رد می شد و پلک هایم رفته رفته سنگین....
(ادامه دارد)