تاریخ : 1403/03/12 13:32
شناسه : 408290
شاخه سبز - با کنجکاوی مسیر تونل را جلو رفتیم تا ببینیم از کجا سر ‏درمی‌آوریم. از خیابان ساحلی دور شدیم. تونل زیرزمینی عراقی‌ها از ‏خانه‌های مردم خرمشهر گذشت و در یکی از خیابان‌های اصلی شهر به ‏سنگر عراقی‌ها رسید
بهره‌گیری از انگیزه‌های دینی و میهنی برای ‏آزادسازی خرمشهر، طراحی مناسب و برنامه‌ریزی‌شده، انسجام ارتش ‏و سپاه، سرعت عمل، راهکار عبور از رودخانه، گستردگی منطقه ‏نبرد، تأثیرات منطقه‌ای و بازتاب جهانی، عواملی هستند که زوایای ‏گوناگون نبرد بیت‌المقدس را نسبت به سایر نبردهای دوران هشت سال ‏جنگ تحمیلی متمایز می‌کنند و باعث می‌شود که نبرد بیت‌المقدس و ‏آزادی خرمشهر قله افتخارات هشت سال دفاع مقدس محسوب ‌شود.‏
علی عچرش از امدادگران و مسئولان ستاد پشتیبانی جنگ ماهشهر در ‏دوران دفاع مقدس، در کتاب خاطرات خود  با عنوان «امدادگر کجایی» ‏روایت می کند: «دنبال فرصتی بودم به خرمشهر بروم. اسحاق به نیت ‏دیدن خرمشهر به ماهشهر آمد. او در جزیره سیری روی چاه‌های نفت ‏کار می‌کرد.‏
با بچه‌های ستاد تصمیم گرفتیم باهم به خرمشهر برویم. من و اسحاق و ‏آقای آتش پنجه از دوستان شرکت شیمیایی رازی با جیپ لندرور و ‏تعدادی از بچه‌ها مثل عباس حسن‌پور، یاسر زائری، حاج عابدی، علی ‏فلاحی، با مینی‌بوس هلال‌احمر، دوماشینه به خرمشهر رفتیم.‏
عراقی‌ها خرمشهر را برگ برنده خودشان در جنگ می‌دانستند و هر ‏کاری کردند خرمشهر را حفظ کنند.‏
اگر نیروهای نظامی اجازه می‌دادند، سیل جمعیت از همه کشور به ‏خرمشهر سرازیر می‌شد. ماقبل از ظهر از مسیر سربندر به شادگان ‏رفتیم. در خیابان‌های شادگان، جشن و شادی برپا بود. عرب‌های ‏شادگان در خیابان‌ها یزله می‌کردند. ما هم از ماشین پیاده شدیم و با ‏عرب‌ها یزله کردیم.‏

مردم قدم‌به‌قدم، شیرینی و شربت پخش می‌کردند. تعداد زیادی از ‏جنگ‌زده‌های خرمشهر به شادگان مهاجرت کرده بودند. از قدیم بین ‏مردم خرمشهر و شادگان پیوند دوستی و فامیلی برقرار بود. آن‌ها ‏بیشتر از بقیه مردم این پیروزی را مال خودشان می‌دانستند.یکی دو ‏ساعت را در شادگان گذراندیم و بعد به سمت سه‌راهی دارخوین حرکت ‏کردیم. ازآنجا به سمت کارون رفتیم و از روی پل شناور رودخانه ‏کارون که رزمنده‌ها برای عملیات بیت‌المقدس زده بودند، گذشتیم.‏
در همان مسیری که رزمنده‌ها در شب عملیات به‌طرف خرمشهر رفته ‏بودند، حرکت کردیم تا به جاده اهواز خرمشهر رسیدیم. در اطراف جاده ‏راکت‌های عمل‌نکرده و تانک‌های سوخته و ماشین‌های منهدم شده، ‏پراکنده رهاشده بود.در جاده منتهی به خرمشهر، هنوز نیروهای ‏رزمنده در حال جابه‌جایی مهمات و تجهیزات بودند. چهره رزمنده‌ها ‏خسته ولی شاد بود. آن‌ها مردهای بزرگی بودند که همه ما را در ‏پیروزی‌شان شریک کردند. با حسرت به آن‌ها نگاه می‌کردم.‏
در ده کیلومتری خرمشهر، با اسحاق از لندرور پیاده شدیم و روی یکی ‏از تانک‌ها ایستادیم و با ژست پیروزی، عکس یادگاری گرفتیم. ‏بعدازظهر به خرمشهر رسیدیم و به‌طرف مسجد جامع رفتیم.خیلی از ‏محله‌ها به تلی از خاک تبدیل‌شده بود و از کوچه و خیابان خبری نبود. ‏بااینکه هرکدام از ما محله‌های خرمشهر را می‌شناختیم، اما بااین‌همه ‏خرابی، راه را گم کردیم و نمی‌دانستیم از چه راهی به سمت مسجد ‏جامع برویم.‏
یاسر زائری را جلو انداختیم. بچه خرمشهر بود و بهتر از ما ‏می‌توانست راه را پیدا کند. عراقی‌ها از ترس حمله و نفوذ رزمنده‌ها، ‏شهر را به یک دژ بزرگ نظامی تبدیل کرده بودند. از ماشین پیاده شدیم ‏و در کوچه و خیابان‌ها گشتی زدیم.‏

عراقی‌ها در بعضی محله‌ها، قسمتی از دیوار بین خانه‌ها را خراب کرده ‏بودند و از بین دیوارها تردد می‌کردند. بیشتر خانه‌های خرمشهری‌ها ‏خالی‌شده بود. بعثی‌ها هر وسیله با ارزش و قابل‌استفاده‌ای را برده ‏بودند. تنها چیزی که هنوز روی دیوارها خودنمایی می‌کرد، قاب ‏عکس‌های خانوادگی بود؛ تنها نشانه صاحبان اصلی خانه‌ها که از چشم ‏بعثی‌ها دورمانده بود.‏
سجده شکر در مسجد جامع خرمشهر
خرمشهر شبیه شهرهای ویران جنگ جهانی دوم در فیلم‌های سینمایی ‏بود. هرچه جلوتر می‌رفتیم، کمتر خرمشهر را می‌شناختم. عده‌ای ‏رزمنده در حال شستن حیاط مسجد بودند، عده‌ای هم در خیابان‌های ‏اطراف ایستاده بودند. بیشترشان سرتاپا خاکی بودند.‏
با بچه‌ها وارد مسجد شدیم. در حیاط مسجد سجده کردم؛ چند بار زمین ‏را بوسیدم و خاک کف مسجد را بو کردم. وارد شبستان شدیم. در و ‏دیوار مسجد را طواف کردیم و به یمن این پیروزی بزرگ، دو رکعت ‏نماز شکر خواندیم.‏
دالان‌های زیرزمینی بعثی‌ها در خرمشهر
یکی از خاطره‌های مشترک همه ما از خرمشهر، کبابی‌ها و ‏ساندویچی‌های خیابان ساحلی و قایق‌سواری در کارون بود. با بچه‌ها از ‏رو به روی مسجد جامع گذشتیم و به سمت خیابان ساحلی رفتیم.در ‏مسیرمان متوجه کانال‌های زیرزمینی شدیم. داخل کانال رفتیم. سرم را ‏خم کردم که به‌جایی نخورد؛ اما متوجه شدم ارتفاع کانال ده تا بیست ‏سانت از قد من بلندتر است. هر چه جلو می‌رفتیم، این تونل یا کانال ‏زیرزمینی به آخرش نمی‌رسید.‏

آن‌قدر جلو رفتیم تا به لب شط رسیدیم. از دریچه کانال، بخش شرقی ‏خرمشهر در آن‌طرف رودخانه کارون و مواضع نیروهای خودی را ‏می‌دیدیم. با کنجکاوی مسیر تونل را جلو رفتیم تا ببینیم از کجا سر ‏درمی‌آوریم. از خیابان ساحلی دور شدیم. تونل زیرزمینی عراقی‌ها از ‏خانه‌های مردم خرمشهر گذشت و در یکی از خیابان‌های اصلی شهر به ‏سنگر عراقی‌ها رسید.‏

عراقی‌ها خرمشهر را برگ برنده خودشان در جنگ می‌دانستند و هر ‏کاری کردند خرمشهر را حفظ کنند. آن‌ها در طول و عرض خیابان ‏ساحلی که در قسمت غربی خرمشهر بود، کانال زیرزمینی حفر کرده ‏بودند.نزدیک اذان مغرب به مسجد جامع برگشتیم و کنار رزمنده‌ها نماز ‏جماعت خواندیم. صف نمازگزارها تا حیاط کشیده شده بود. وسط ‏دونماز، دست‌به‌دست هم دادیم و دعای وحدت را خواندیم.‏

ساچمه‌پلو با سنگ‌های ریزودرشت

هنوز در مسجد بودیم که بچه‌های تدارکات شام آوردند و بین همه ‏نیروها تقسیم کردند. دورهم نشستیم و پلو عدس یا به قول بچه‌ها ‏ساچمه‌پلو خوردیم. ممکن نبود با خوردن پلو عدس، چند سنگ‌ریز و ‏درشت زیر دندانمان نرود. احتمالاً آشپزها وقت کافی برای پاک کردن ‏برنج و عدس و جدا کردن سنگ‌ریزه‌ها نداشتند و برنج و عدس را فله ‏در قابلمه غذا می‌ریختند.‏

بعد از شام، پیاده به خیابان‌های اطراف مسجد رفتیم. حول‌وحوش ‏خیابان چهل متری، سنگر اجتماعی عراقی‌ها را پیدا کردیم. مثل فاتحان ‏جنگ داخل سنگر رفتیم. سنگر که نبود، بیشتر شبیه انبار تدارکات بود. ‏انواع و اقسام کنسرو، کمپوت و شیر خشک در سنگر پیدا می‌شد. ‏بیشترشان هم خارجی بودند.بااینکه در مسجد شام خورده بودیم، دوباره ‏دورهم نشستیم و چند قوطی کمپوت و کنسرو باز کردیم و بااشتها ‏خوردیم. شب را در همان سنگر اجتماعی عراقی‌ها خوابیدیم. تا ‏نصفه‌شب از خاطراتمان از خرمشهر گفتیم و خندیدیم: خاطرات قبل از ‏جنگ و دوره نوجوانی.‏

صبح برای خواندن نماز جماعت به مسجد جامع رفتیم. بعد از نماز، ‏صبحانه را هم همان‌جا کنار رزمنده‌ها خوردیم.بعد از صبحانه به فلکه ‏فرمانداری رفتیم و از پل شناور حفار از روی رودخانه کارون گذشتیم ‏و خودمان را به جاده اهواز- آبادان رساندیم و از آنجا برای دیدن ‏دوستانمان به ستاد امداد جبهه آبادان رفتیم.در حیاط ستاد چند نفر از ‏بچه‌ها مشغول تعمیر آمبولانس بودند. همه‌جا روغن ماشین ریخته بود ‏و بوی بنزین به بینی می‌زد.بچه‌ها دور ما جمع شدند. ناهار را باهم ‏خوردیم و بعدازظهر به ماهشهر برگشتیم.‏

منبع:‏

رامهرمزی، معصومه، امدادگر کجایی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع ‏مقدس: نشر مرزوبوم، تهران، چاپ دوم، ۱۴۰۰، صص ۲۴۷، ۲۴۸، ‏‏۲۴۹، ۲۵۰، ۲۵۱، ۲۵۲‏

پاسخی بگذارید