گروه: سایر / یادداشت
تاریخ : 1403/03/16 12:35
شناسه : 408309

زهره نعلبندی
برگی دیگر از زندگینامه شهدا را ورق می‌زنیم و اینبار نیز با داستان پر رمز و راز یکی ‏دیگر از شهدا مواجه می‌شویم و با نگاهی همراه با بهت اما سرشار از باور، قصه را ‏می‌خوانیم و به پایان می‌بریم و برای باری دیگر به معجزات زندگی شهدا پی می‌بریم.‏
حکایتی که در زیر می‌خوانید یکی از برگ‌های زندگی شهید مجتبی صدیقی است که  همرزم ‏و دوست او تعریف می‌کند: هنوز هیچ شهیدی در بخش غربی گلستان شهدا خاک نشده بود که ‏با مجتبی برای زیارت شهیدان به گلستان رفتیم. یکی از خانواده‌های شهدا سیب به ما تعارف ‏کرد، مجتبی سیب را برداشت و همانطور که آن را گاز می‌زد، دستم را کشید برد به  همون ‏بخش غربی که تقریبا هیچ اثری از قبور شهدا نبود. وقتی رسیدیم به انتهای بخش غربی سیبی ‏رو که گاز می زد هم تموم شده بود. ته مانده سیبش را پرت کرد رو خاک و گفت: اینجا را ‏می‌بینی، اینجا جای قبر منه! با خنده گفتم: جا قحطه اینجا که شهید خاک نمی‌کنن! خنده‌ای کرد ‏و حرف را عوض کرد‎.‎
زمانی که زیر تابوتش را گرفته بودیم و به محل دفن حرکت می‌کردیم با دیدن جای قبر خشکم ‏زد، همان جایی که مجتبی ته مانده سیبش را انداخته بود را آماده کرده بودند‎.‎
مجتبی صدیقی پسر مظلوم و مهربانی بود که همیشه لبخند بر لب داشت. او از همان کوچکی ‏در مغازه نجاری پدر برای خودش دو تا دمبل چوبی بزرگ درست کرده بود و ورزش می‌کرد ‏برای همین هم با آن سن کمش هیکل ورزشکاری پیدا کرده بود. ‏
اتاق مجتبی همیشه مرتب بود اکثر وسایل اتاق با ظرافت و زیبایی با استفاده از چوب با دست ‏خودش ساخته شده بود از میز و صندلی تا کمد و لوستر روی سقف اتاقش. مجتبی از شاگردان ‏ممتاز تنها هنرستان شیمی شهر اصفهان بود‎.‎
با اینکه در خانواده مرفهی به ‌دنیا آمده بود اما همیشه ساده لباس می‌پوشید، قبل از آخرین ‏سفرش یک عکس سیاه و سفید از خودش گرفت و برای همه فامیل برد، همه هم خوشحال ‏شدند هم متعجب؛ تا اینکه خبر شهادت مجتبی را آوردند و همه همان عکس مجتبی را به ‏اتاق‌هایشان نصب کردند‎.‎
مجتبی جزو گردان یونس بود و در همان آب هم به شهادت رسید. وقتی مادرش که آن زمان ‏باردار بود را در معراج شهدا برای شناساییش بردند، بدنش باد کرده بود و قابل شناسایی نبود. ‏اما با حضور مادر به صورت عجیبی باد صورتش کم شد و مادر او را شناخت و برای ‏اطمینان خال گردن و میان انگشتانش را چک کرد‌. وقتی مادر فارغ شد نام فرزندش را باز ‏مجتبی گذاشت‎.‎
بعد از شهادتش پدرش به شدت بیمار شد، چون خیلی به مجتبی علاقه داشت و تحمل درد ‏دوری او برایش سنگین بود. مادرش هم تا زنده بود اتاق مجتبی را با همه یادگاری‌هایش حفظ ‏کرده بود. اصلا اتاق مجتبی تبدیل شده بود به موزه دفاع مقدس فامیل، با اینکه عکس چندانی ‏از جنگ در آن نبود ولی یاد مجتبی، یاد دفاع مقدس بود‎.‎
مجتبی صدیقی سرانجام در سال ۱۳۶۷ در۲۰ سالگی به شهادت رسید.‏

پاسخی بگذارید