گروه: سایر / یادداشت
تاریخ : 1402/12/12 11:07
شناسه : 407450

دکتر محسن اسماعیلی ‏

‏"زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست"‏
با احساس سردی هوا یا فرارسیدن شب، مادر سر به زیر لحاف فرو ‏می‌برد و با کفگیر خاکستر را به کناری می‌زد و شعله قرمز رنگ گلوله ‏از میان خاکستر سیاه و سپید سر بر می‌کشید و فضای تاریک درون ‏کرسی با انگشتانی که بدون حضور دیگر اعضا به جنبش درآمده ‏بودند، یادآور تماشای عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی بودند؛ خیال‌بازی ‏کودکانه.‏
‏ کرسی دنیای ما را به دوپاره تقسیم می‌کرد. نیمی پنهان به زیر آن و ‏نیم دیگر بالای آن. جهان غیب و شهادت. بیرون سرد و درون گرم. در ‏زمستان گاه برای دیدن آسمان باز یا ابری، باریدن باران و یا برف ‏درب اتاق باز بود. اگر هم بسته می‌شد، آن قدر اتاق درز و شکاف ‏داشت که سرما به داخل نفوذ کند. علاوه بر این با باریدن باران و ‏افزایش رطوبت هوا درهای چوبی باد می‌کرد و کاملا بسته نمی‌شد. ‏مادرم شب‌ها پس از بستن در، چادری، پتویی را به درازا لوله می‌کرد ‏و پایین در می‌گذاشت یا متکایی پشت در می‌گذاشت تا سرما کم‌تر نفوذ ‏کند. با این حال صبح که از خواب برمی‌خاستیم، سرما خورده بودیم و ‏چشمهایمان، به قول مادرم، شیره کرده و پلک‌هامان به هم چسبیده بود ‏و چشممان باز نمی‌شد؛ گویی خسروی بودیم که خواب شیرینی دیده ‏بودیم. مادر چای کم رنگ ولرمی در نعلبکی می‌ریخت و پنبه‌ای را به ‏آن آغشته می‌کرد و به پلک هامان می‌کشید تا چسبندگی پلک‌ها از بین ‏برود تا دوباره چشم به صبح دیگری باز کنیم.‏
اطراف کرسی یا روی آن غذا می‌خوردیم، مشق می‌نوشتیم، ‏دگ‌دگه‌بازی می‌کردیم. نقاشی ‌کودکانه می‌کشیدیم. با اعضای خانواده یا ‏با مهمانان و اقوام گفت‌وگو می‌کردیم یا به گفت‌وگوهای آنان و خاطرات ‏و داستان‌های حکمت‌آمیز عامیانه گوش می‌دادیم، غیبت می‌کردیم و ‏خلاصه زندگی. کرسی کانون گرم خانواده بود؛ هم‌چون مادر. روزها ‏هریک به نوعی از آن دور می‌شدیم، ما به بازی و درس، پدر و ‏برادران برای کار و مادر و خواهر برای امور داخلی خانه: پختن، ‏شستن، جارو کردن و قالی‌بافی؛ ولی در نهایت "الیه راجعون".  هنگام ‏خوردن ناهار و شام گردش جمع می‌شدیم. غذا که اغلب موارد ‏آبگوشت بود، در بادیه بزرگی ریخته می‌شد و روی کرسی درون سینی ‏بزرگی گذاشته می‌شد و پدر یا مادر مشغول کوبیدن گوشت می‌شدند و ‏بقیه مشغول خرد کردن نان و تریت کردن. همه از یک کاسه ‏می‌خوردیم. گاه با دست؛ گاه با قاشق و گاه با تکه‌ای نان. سپس نوبت ‏گوشت کوبیده بود. به ندرت غذایی برای وعده بعد باقی می‌ماند. گاهی ‏مقداری گوشت کوبیده باقی می‌ماند که معمولا تا شب دوام نمی‌آورد. ‏
با نزدیک شدن غروب و تاریکی هوا و افزایش سرما همه به آغوش ‏کرسی بازمی‌گشتیم. گرد کرسی می‌نشستیم. مادر قبل از تاریکی هوا ‏چراغ گردسوز را به ایوان می‌برد. نفت می‌کرد و سوخته فتیله را با ‏قیچی می‌گرفت و لوله بلوری چراغ را با دهان "ها" می‌کرد و دستمالی ‏را در آن فرو می برد تا دوده آن را پاک کند. سپس آن را روشن ‏می‌کرد و لوله را بر سر آن می‌گذاشت و پس از تنظیم روشنایی، آن را ‏بر روی تاقچه می‌نهاد. در سایه همین نور ملایم بود که شام ‏می‌خوردیم. مهمانداری می‌کردیم. مشق می‌نوشتیم. قصه می‌شنیدیم. ‏قصه امیر ارسلان نامدار. داستان‌مختار. پدران از گذشتگان اقوام ‏می‌گفتند و مادران خود را به چیزی سرگرم می‌کردند. دوختن درزی، ‏بافتن دور گیوه‌ای، ریختن چای‌ای. پس از خوردن شام اندک اندک ‏چشم‌ها سنگین می‌شد. گویی فتنه‌ای در شام افتاده بود که هریک از ‏گوشه‌ای فرا می‌رفتند. مادر فتیله چراغ را تا حد ممکن پایین می‌کشید و ‏پس از اطمینان از بسته بودن در اتاق، لحاف را بر سر می‌کشیدیم و ‏می‌رفتیم تا کجا؟ تا آنجا که شرابم نمی‌برد. تا کی؟ تا دمیدن نور. گاهی ‏در طول شب فتیله چراغ خود به خود بالا می‌گرفت. فراموش نمی‌کنم ‏که یک شب با سر و صدا و احساس سرما از خواب بیدار شدم. دیدم ‏در اتاق باز است و چشم چشم را نمی‌بیند. از قضا فتیله چراغ دود کرده ‏و فضای اتاق را گرفته بود. هنگامی که من بیدار شدم تا نزدیک سطح ‏چهار پایه کرسی دود پایین آمده بود و نور چراغ پیدا نبود. یکی بیدار ‏شده و در اتاق را باز کرده بود. صبح در پرتو نور خورشید چهره‌ها ‏دیدنی بود. دور چشم‌ها و داخل گوش و بینی سیاه.‏

پاسخی بگذارید