تاریخ : 1398/05/18 19:38
شناسه : 208573
در سرگذشت امام از هنگام تولد تا به دست گرفتن زعامت شیعیان، خلیفگانی آمدند و درگذشتند؛ «معاویه» تا چهار سالگی، «یزید» تا هشت سالگی، «مروان» تا نه سالگی، «عبدالملک» تا سی سالگی و «ولید» تا چهل سالگی امام (ع) بر کرسی خلافت نشسته بودند و حضرت (ع)، امامت را در سال پایانی حکومت ولید بر عهده گرفتند...


امام باقر (ع) پس از شهادت پدرش «حضرت سجّاد (ع)» و یک سال مانده به پایان خلافت ولید به پیشوایی شیعیان رسید. امام با گفتاری کوتاه از دشواری و رنج هایی که پس از پیامبر (ص) برای اهل بیت (ع) پیش آمده بود، چنین یاد کرده است: «ما اهل بیت (ع) از ستم قریش و صف بندی آنان در برابرمان چه ها کشیدیم و دوستان و شیعیان ما نیز از دست مردم چه ها دیدند. رسول خدا (ص) به هنگام ارتحال از دار فانی اعلان کردند، که ما (ائمه) نسبت به مردم از خودشان اولی تریم، ولی قریش پشت به پشت کردند تا این امر را از معدن و محور آن خارج ساختند و حق ما را تصاحب کردند.»

امام در سیر تاریخ خلافت به امام علی می رسد و از تنبّه مردم و روی آوردنشان به امیر مؤمنان (ع) روایت می کند، ولی باز هم سستی آنان را در وفاداری از امام (ع) سخن می گوید و خیانت مردم را به جانشین وِی گوشزد می کند تا اینکه به رخداد عاشورا می رسد و باز هم از نیرنگ و دورنگی مردم و ستم حاکمان پرده برمی دارد؛ « حکومت در میان قریش دست بدست گردید تا اینکه دو باره به ما اهل بیت (ع) بر گردانده شد، ولی مردم بیعت ما را شکستند و علیه ما تدارک جنگ دیدند، بطوری که امیرالمومنین علیّ بن ابی طالب[ع، تا هنگامی که به شهادت رسید در فراز و نشیب حوادث قرار گرفته بود. سپس با فرزندش، حسن بن علیّ (ع) بیعت کردند ولی به او خیانت کردند... .»؛

«و پس از آن نیر دائم مورد تحقیر و ستم قرار گرفتیم و مورد قتل و تهدید واقع شدیم، منکران حق و دروغگویان در سراسر کشور اسلامی به جعل حدیث پرداختند و می خواستند ما را در میان مردم منفور سازند که این سیاست پس از شهادت حسن (ع) دنبال شد.»؛ «… پس از آن با حسین بن علیِّ (ع) با بیست هزار نفر بیعت نمودند ولی به او نیز خیانت ورزیدند… .»

امام باقر (ع) سوگمندانه رنج و محنت اهل بیت (ع) و یارانشان را در ادامۀ خلافت یزید و سپس، روی کار آمدن مروان و فرزند و نوه اش «عبدالملک» و «ولید» به تصویر می کشد؛ «چقدر دست و پای شیعیان را با اندک بهانه ای قطع کردند و کسانی که به دوستی ما معروف بودند، راهی زندان ها شدند و اموالشان به غارت رفت تا حجّاج بن یوسف روی کار آمد. او با انواع شکنجه ها عرصه را بر پیروان ما تنگ کرد تا جایی که اگر کسی را زندیق و کافر می نامیدند، بهتر از آن بود که او را شیعه علیّ امیر المومنین (ع) بنامند! … .»


پیشوایی امام باقر (ع) هنگام حکمرانی پنج خلیفۀ مروانی


1.ولید بن عبدالملک

در سرگذشت امام از هنگام تولد تا به دست گرفتن زعامت شیعیان، خلیفگانی آمدند و درگذشتند؛ «معاویه» تا چهار سالگی، «یزید» تا هشت سالگی، «مروان» تا نه سالگی، «عبدالملک» تا سی سالگی و «ولید» تا چهل سالگی امام (ع) بر کرسی خلافت نشسته بودند و حضرت (ع)، امامت را در سال پایانی حکومت ولید بر عهده گرفتند. نحوه حکمرانی ولید همان گونه شد که پدرش «عبدالملک» به او توصیه کرده بود: «ای ولید! تو به سوی مردم برو در حالی که پوست پلنگ بر تن کرده ای، بر منبر بنشین و مردم را به بیعت خود فرا خوان. هر کس از بیعت با تو خودداری کرد او را با شمشیر بترسان.

در مورد دوست و کسی که نزدیک توست سختگیر باش و در مورد کسی که از تو دور است، آسان بگیر. در مورد حجّاج خوش گمان باش، او کسی است که می تواند فتنه ها را کنار زند و شرایط را برای خلافت تو آماده سازد.» او نیز به مسجد بزرگ دمشق رفت و به مردم گفت: «ای مردم! بر شما باد به فرمان بردن و همراهی با جماعت. اگر کسی مخالفت کند سر از تن او جدا می کنم و هر کس خاموش بماند با اجل خویش بمیرد.»

القای ترس در دل های مردم، کاراترین ابزار چیرگی خلفای بنی امیه بر سرنوشت مردم بود. با این حال، علی رغم همۀ تلاش های این حاکمان ستم پیشۀ نا به کار، برای دورکردن مسلمانان از رهبران حقیقیِشان (اهل بیت)، باز هم گرایش عمومی به خاندان رسول الله بود. همچنانکه در سخن آن پیشوایان بزرگ آمده است که «قُلُوبُ الرّعیّةِ خَزائِنُ راعِیها؛ دل های مردم، گنج های حاکمان است»، کوشش های خلفا سودی برایِشان نداشت؛ ولید خود در این باره به پسرانش گفته بود: «بر شما باد ديندارى!

من چيزى را نديدم كه دين، ايجاد كند و دنيا، آن را نابود سازد؛ ولى ديدم كه دنيا بنايى بر پا كرده است، ولى دين، آن را نابود ساخته است. همواره مى‌شنوم كه ياران و خاندان ما، على بن ابى طالب را بد مى‌گويند و فضايل او را پوشيده مى‌دارند و مردم را به دشمنى با او وا مى‌دارند؛ ولى اين كارها براى او جز نزديكى بيشتر به دل‌ها ايجاد نمى‌كند و آنان (ياران و خاندان ما) تلاش مى‌كنند كه در دل مردم جاى گيرند و اين تلاش، جز موجب دورىِشان از دل مردم نمى‌گردد.»


2.سلیمان بن عبد الملک

پس از او برادرش، «سلیمان» به خلافت رسید. او فردی حسود، مغرور، پرخور، شکم باره و زیبا بود. سلیمان برای جلب خوشنودی مردم کارگزارانی را که پیشتر از یاوران حجاج بن یوسف سقفی بودند، عزل کرد «قتیبة بن مسلم باهلی» و «محمد بن قاسم» از این زمره اند. موسی بن نصیر نیز که در فتح اسپانیا تلاش کرده بود، برکنار شد. او «موالی» را از زندان آزاد کرد و آنان را در سپاه اسلام شرکت داد. و سهم ماهانه هر فرد را به 25 درهم رساند.

مقابله با «خوارج» در شرق امپراتوری اسلامی و تصرف برخی از سرزمین های امپراتوری روم شرقی از کارهای او است. او پیش از مرگش لباسی سبز رنگ پوشید و دستار سبز بر سر گذاشت، به آینه نگاه کرد، به خود بالید و گفت: من پادشاهی جوان مرد هستم. بعد از آن یک جمعه بر او نگذشت که درگذشت. سلیمان چون آثار مرگ را در خود دید، «عمر بن عبد العزیز» را جانشین خود کرد.

او برای این کارش گفت: «دو برادرم یزید و هشام هنوز به آن پایه نرسیده اند که بر کار مردم گماشته شوند، خلافت را برای مرد نیکوکار؛ «عمر بن عبد العزیز» قرار دادم و چون او درگذشت حکومت به ایشان خواهد رسید.» حکومت سلیمان با مرگ زودهنگامش پایان یافت و مجال نیافت آنچنان که طبع او گزارش می دهد، بسان پدرش «عبدالملک» شیوه ستمگری پیشه نماید. اینکه او -چنانچه زندگی دراز می یافت- چگونه مردم را سیاست می کرد، در گفتگوهایی که میان امام باقر (ع) و «عمر بن عبدالعزیز» انجام یافته است، روشن می شود؛ عمر بن عبدالعزیز به امام باقر (ع) نامه ای نوشت تا او را بیازماید (از میزان علم و مقام معنوی او باخبر شود).

امام باقر (ع) در پاسخ او، نکات هشدار دهنده و پندآموزی را یادآور شد و وی را از فرجام بدرفتاری و پیامدهای قدرت و شاهی بیم داد. او که پیشتر، مشاور سلیمان بود، به یاد آورد که امام باقر (ع) نامه ای را به سلیمان به وقت زمامداریَش نوشته بوده است. پاسخ امام (ع) به سلیمان با پاسخی که امام به نامه او داده بود، تفاوت داشت؛ حضرت (ع) سلیمان را ستایش کرده بود، در حالی که عمر بن عبدالعزیز را به عدالت ورزی و نیکی کردن به مردم سفارش می کرد!

از این رو، به کارگزارش در مدینه نوشت که حضرت (ع) را فرابخواند و از ایشان پاسخ بخواهد. امام باقر (ع) به او گفت: «سلیمان فردی جبار و زورگو بود و من ناگزیر بودم در نامه ام به او، همانگونه سخن بگویم که مردم ناچارند با جباران گفت و گو کنند، ولی آنگونه که پیدا است، سَروَرِ تو (عُمَر بن عبدالعزیز) می خواهد به شیوه ای غیر از شیوۀ جباران رفتار کند و قدم هایی برای کاستن ستم و زورگویی برداشته است، ازاین رو، با او به گونه ای سخن گفتم که مناسب وضع اوست.»


3. عمَر بن عبد العزیز

او هشتمین خلیفه از خلفای اُمَوی (۹۹-۱۰۱ ه.ق) است. عمر بن عبدالعزیز در سال ۶۸۲ میلادی/۶۱ هجری در مدینه زاده شد، نَسبش به عمر بن خطاب می‌رسید، چرا که مادرش «اُم عاصم» (لیلی) دختر عاصم پسر عمر بود؛ او اصول دین و دانش فقه را از «صالح بن کیسان» در مدینه آموخت. پدرش «عبدالعزیز بن مروان» یکی از بزرگان بنی امیه بود. عُمَر به وصیت «سلیمان بن عبدالملک» عهده دار خلافت شد. او پیش از این، استاندار منطقۀ خناصره (شهری در سوریه کنونی) از سوی «عبدالملک» بود و سپس، استاندار مدینه در خلافت «ولید» شد. او هنگامی که به زعامت رسید، به مسجد رفت و گفت: ای مردم! من به وسیله مقام خلافت در آزمون الهی قرار گرفته‌ام. اما در این مورد نه از من نظرخواهی شده و نه از شما مشورت گرفته شده است؛ بنابراین، من شما را بر بیعت با خودم مجبور نمی‌کنم و شما هرکس را می‌خواهید خلیفه تعیین کنید.
 

عمر بن عبد العزیز کارهای ارزنده ای انجام داد؛

1- او رسم ناسزا گفتن به علی بن ابی طالب (ع) را برانداخت و برخورد ملایمی با «اهل بیت (ع)» بویژه با امام باقر (ع) داشت. یک بار، او در دیدار با مَوالی امام علی (ع) دستش را روی سر خود گذاشت و گفت: «اَنا مَولَی علیِّ بن ابی طالب» و سپس این حدیث را از پیامبر (ص) نقل کرد: «مَن کُنتُ مَولاهُ، فَهَذا عَليٌّ مَولَاهُ».

عمر هنگامی که والی مدینه بود، در دیدار با «فاطمه» دختر امام علی (ع) به وِی گفت: ‌«ای دختر علی! به خدا سوگند بر روی زمین خاندانی محبوبتر از شما نزد من وجود ندارد، و شما نزد من از اهل بیت خودم محبوبترید.»

2- او جزیه ذمّیان مسلمان شده را برداشت و مالیات ایرانیان را کاهش داد و به معترضان گفت: «خداوند پیغمبر خود را برای هدایت فرستاده است و نه برای جزیه گرفتن.»

3- وی نخلستان فدک را، به فرزندان فاطمه (س) بازگرداند و دستور داد مبلغ «ده هزار دینار» به عنوان تأدیۀ خسارت در میان فاطمیان تقسیم کنند.

4- او خوارج را به گفت‌وگو و مناظره فراخواند تا به جای نبرد، هرکه توانست برهان قوی تری بیاورد، راه دیگر را در پیش بگیرد.

5- او فشار بنی امیه را از روی مردم کاست و اموال غصبی را که در دست اُمَویان بود، گرفت و به صاحبانشان پرداخت. او در نخستین روز خلافتش اموال سلیمان بن عبدالملک را که به بیست و چهار هزار دینار می رسید، فروخت و از همسرش خواست تا لباس های زربافتی را که پدرش عبدالملک برایش تهیه کرده بود، به بیت المال برگرداند.

او به والی کوفه نوشت: «مردم کوفه در معرض بلا و فشار و ستم حکام سوء بوده‌اند، در حالی که قوام دین به عدل و احسان است. از مردم بینوا به اندازۀ طاقتشان بگیر، از ثروتمندان جز خراج چیزی نگیر. از مردم مزد مالیات بگیران را نگیر، هدایای نوروزی و پولهایی را که تحت عناوین دراهمُ النّکاح یا اُجورُالبیوت گرفته می‌شد، نگیر.» در عین حال، او مستمرّی بنی هاشم و مردم عراق را کم و زیاد نکرد ولی بر مستمری اهل شام ده دینار افزود.

6- او برای گرایش اهل کتاب به دین اسلام بخشودگی ها، جوایز و هدایایی گذاشت؛ به ساکنان سرزمین‌های فتح شده، برای ورودشان به اسلام، اموال تشویقی داد و به امپراتور روم «لیوی سوم» نامه نوشت و او را به اسلام دعوت کرد وی در اقدامی جزیه را از تازه مسلمانان رفع کرد و به حاکم خراسان «حراج بن عبدالله» نوشت: هر کس که به سوی قبله می‌ایستد، جزیه را از او بردارد. با این اقدام مردم به سرعت به اسلام روی آوردند. وی در راه دعوت غیر مسلمانان به اسلام، به یکی از روحانیون مسیحی، هزار دینار پرداخت.

7- عمر در کار دیوانی و اداره حکومت خبره بود و اصلاحاتی در دستگاه اداری دارای اندیشۀ اداری در سطح عالی بود. هنگامی که به خلافت رسید و به اصلاح دستگاه اداری و گماشتن کارگزاران امین و توانا اقدام کرد.

8- ساختن کاروانسرا در سرزمین‌های دوردست از کارهای اصلاحی عمر بود. وی به یکی از کارگزارانش نوشت که: مسافران مسلمان را یک شبانه روز پذیرایی و از چارپایانشان مراقبت کند و اگر مریض هستند از آنها دو شبانه روز پذیرایی شود و اگر از سرزمین خود دور افتاده‌اند، آنها را به محل سکونت شان برساند.

9- عمر بن عبدالعزیز کتابت حدیث پیامبر (ص) را که به هنگام خلافت ابوبکر منع شده یود، مجاز کرد.

10- او فتوحات سرزمین های تازه را متوقف کرد تا بتواند همان سرزمین های فتح شده را بهتر اداره کند و توان حکومت را در نبردها کاهش ندهد و به امور داخلی بپردازد. مثلا دستور داد سپاه خلیفه از برابر حصار قسطنطنیة عقب نشینی کند. برای او رفتار مسالمت جویانه در برابر غیر مسلمانان و دعوتشان به اسلام در اولویت بود.

عُمَر در سن چهل سالگی، در سال ۱۰۱ه روز جمعه ۲۰ رجب، در شهر «سمعان» از بلاد شام درگذشت. پس از تسلط بنی عباس بر بنی امیه، زمانی که قبر بسیاری از خلفای بنی امیه (از جمله؛ یزید بن معاویه، عبدالملک بن مروان، ولید بن عبدالملک و....) توسط سپاه فاتح نبش شده و اجساد و استخوان‌های آن‌ها سوزانده شد، آرامگاه عمر بن عبدالعزیز دست نخورده باقی ماند و کسی متعرض آن نشد که دلیل آن به حسن شهرت وی در میان مردم بازمی گشت.


دیدگاه امام باقر (ع) به عمر بن عبدالعزیز

رأی و داوری حضرت (ع) به عمر در دو حوزۀ مجزا جای می گیرد؛ الف) دیدگاه امام (ع) در بارۀ او و سجایای اخلاقی و نحوۀ حکمرانیَش. ب) نگاه امام (ع) به جایگاه زعامتی که او به آن تکیه کرده است.

الف) امام (ع) به کارهای ارزنده ای که وِی انجام داده است، نگاه رضایتمندی داشته است؛ امام (ع) در همان آغاز خلافت عمر که از حضرت (ع) اندرز می خواهد، به او می گوید: «تو را به تقوای الهی سفارش می‌کنم و اینکه بزرگ را «پدر» و کوچک را «پسر» و مردان را «برادر» خود بدانی. عمر گفت: خداوند تو را رحمت کند، تو همه آنچه را که ان‌شاءالله موجب خیر و سعادت ما می‌شود جمع کردی، به شرط این که ما به آن عمل کنیم و خداوند ما را بر آن یاری فرماید.

بار دیگر، بعد از این که امام به شهر خود بازگشته بود، عمر پیغام داد که می‌خواهم به دیدنتان بیایم. امام (ع) پیکی نزد او فرستاد و گفت: لازم نیست تو بیایی. من پیشت خواهم آمد. عمر سوگند یاد کرد که باید من به نزدتان بیایم. آنگاه حضور امام (ع) رسید و به ایشان نزدیک شد و سینه‌اش را بر سینه حضرت (ع) گذاشت و گریست. سپس رو به روی امام نشست و هنگامی که از محضر امام (ع) خارج می شد، همۀ خواسته‌های حضرت (ع) را به عهده گرفته بود. این، نخستین و آخرین دیدار آنان بود.

امام باقر (ع) در بیانی دیگر، از ناخوشنودی اُمَویان از زعامت عمر و کارهای او سخن گفته است؛ امام صادق (ع) از پدر بزرگوارش نقل می‌کند: «هنگامی که عمر بن عبدالعزیز به خلافت رسید و به ما عطایای بزرگی داد، برادرش بر او وارد شد، و به او گفت که بنی امیه از این که تو فرزندان فاطمه (س) را بر آنان برتری می‌دهی خورسند نیستند. عمر پاسخ داد: علت این که من فرزندان فاطمه (س) را ترجیح می‌دهم، این است که شنیده‌ ام پیامبر (ص) ‌فرموده است: «براستی، فاطمه پارۀ تن من است، آنچه او را خوشنود کند، مرا خوشنود کرده است؛ و آنچه او را بیازارد، مرا آزرده است». بنابراین من در پی به دست آوردن خوشنودی رسول خدا (ص) و دوری از آزار ایشان هستم.

ب) نگاه امام باقر (ع) به جایگاه زعامت عمر بن عبد العزیز، به اصول کلامی «امامت» در نزد امامان و باور شیعیان بازمی گردد به اینکه، امامت به تصریح پیامبر (ع) و آیات غدیریّه قرآن، جز برای پیشوایان دوازده گانه ای که منصوبان الهی اند، برای احدی از مردم (هرچند درستکار بوده و شایستگی فردی داشته باشند)، برقرار نیست. چراکه باید امام از ویژگی عصمت و دانش الهی برخوردار باشد، که این ویژگی فقط در پیشوایان شیعه که از نسل پیامبر (ص) اند، فراهم می آید.

از این روی، امام باقر (ع) هر چند از کارهای عمر به نیکی یاد کرده است و درباره اش گفته است: «عمر بن عبدالعزیز نجیب بنی امیه است»، اما او را از وبال زعامتی که پس از درگذشت پیامبر (ص) توسط برخی از یارانش غصب شد و جز برهه ای کوتاه، دوباره به جایگاه اصلیَش به نزد امام علی (ع) و فرزندش امام حسن (ع) بازگشت و سپس دوباره از جایگاه خویش به در شد و در دستان معاویه قرار گرفت تا اینکه به سال 99 هجری به وِی منتقل شد، برحذر نمی داند.

بنابراین، امام باقر (ع) علی رغم خصلت های خوب عمر و کارهای ارزنده ای که انجام داده است، او را نیز غاصب زعامت و امامتِ بر مردم می داند؛ ابوبصیر (از یاران حضرت «ع») می‌گوید: من با امام محمد باقر (ع) در مسجد بودم که عمر بن عبدالعزیز وارد شد، او لباس زرد ملایم بر تن کرده و بر غلامی تکیه داده بود.

امام (ع) فرمود: به زودی این جوان به ریاست و اِمارت خواهد رسید و اظهار عدالت پیشه‌گی خواهد کرد، و امارت او چند سال به طول کشیده و پس از آن می‌میرد. پس از مرگ او اهل زمین بر او خواهند گریست و اهل آسمان بر او نفرین خواهند فرستاد. ابوبصیر می‌گوید: ما پرسیدیم: ای فرزند رسول خدا(ص)! این امر چگونه ممکن است، در حالی که شما از عدالت و انصاف او یاد کردید؟! امام (ع) فرمود: زیرا در جایگاه و منصب ما نشسته است در حالی که هیچ‌گونه حقی بر این منصب ندارد.

به هرحال، جایگاه «پیشوایی» بر مردم بسیار بلند است که فقط برازندۀ کسانی است که به ویژگی های «انسان»، «جامعه» و «دانش و فن سیاست» احاطه داشته باشند تا بتوانند عدالت را آنگونه خداوند برای آدمیان اراده کرده است، اجرا کنند. (وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّه وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ.)

 

4. یزید بن عبد الملک

وی در سال ۷۲ هجری در دمشق متولد شد، و در ۲۵ ماه رجب سال ۱۰۱ هجری بعد از عمر بن عبدالعزیز به خلافت رسید. برادرش، سلیمان او را بعد از عمر بن عبد‌العزیز به ولایت عهدی برگزیده بود. او در اوایل حکمرانیَش دستور داد تا همه به سیرۀ «عمر بن عبدالعزیز» عمل کند، اما چهل پیرمرد آمدند و نزد او شهادت دادند که برای خلفا حساب و کتاب و عذابی نیست. یزید جوانی متکبر بود که خوشگذرانی را دوست داشت. مردم را نزد خود راه نمی داد و کار درست را نمی شناخت تا انجام دهد؛ همانطور که خطا را تشخیص نمی داد تا رهایش کند.


سیاست داخلی و وضعیت حکومت یزید

او رسوم عادلانه عمر بن عبدالعزیز را کنار گذاشت و دست ماموران را درگرفتن مالیات‌های گوناگون باز گذاشت. (او به عاملش در یمن دستور داد مالیاتهایی که عمر بن عبد العزیز لغو کرده است دوباره برقرار سازد.) او همه کارگزاران عمر بن عبدالعزیز را برکنار کرد. «یزید به عمر بن هبیره که عامل عراق بود، فرمانی نوشت که سواد را مساحی کند، (اراضی خراجی را دقیقا مشخص کند.) او این کار را در سال ۱۰۵ انجام داد. او بر نخل‌ها و درختان خراج نهاد و به خراج‌گزاران زیان رسانید و بر دهقانان خراج نهاد و کار بدون مزد و هدیه‌ها و آن‌چه را در «نوروز» و «مهرگان» گرفته می‌شد، دوباره برقرار کرد.

بلاذری نیز می‌نویسد:«یزید بن عبدالملک به عمر بن هبیره نوشت که امیرالمؤمنین را در سرزمین عرب نصیبی نیست. به اقطاعات سرکشی کن و آن‌چه را زائد بر احتیاج است، برای امیرالمؤمنین بستان. پس عمر به اقطاعات مراجعه می‌کرد و درباره آن‌ها می‌پرسید و همه را مساحی می‌کرد.»

روش حکومتی و بی‌عدالتی‌های یزید بن عبدالملک به حدی رسید که عده‌ای از بزرگان و سران بنی‌امیه نزد وی آمدند و از وی خواستند تا در روش خود تجدید نظر کند و همچون عمر بن عبدالعزیز رفتار نماید؛ ولی عموی یزید؛ یعنی محمد بن مروان بن حکم آنان را گرفت و مدت بیست ماه به زندان افکند و پس از آن به همه آنان سم خوراند و همه آنان کشته شدند.

یزید، علاوه بر این که آنان را از بین برد املاک و دارایی‌های آنان را نیز تصاحب کرد و فرزندان و زنان آنان مجبور شدند به بیابان‌ها بروند و زندگی مشقت‌باری را سپری کنند، حتی کسانی را که به آنان کمک کردند نیز، به دار کشیدند. در دوره یزید بن عبدالملک مخالفت هایی علیه دولت اموی برپا شد. این رویارویی ها بدین شرح است:


شورش یزید بن مهلب

یزید بن مهلب بن ابی‌صفره که در دوره سلیمان بن عبدالملک حاکم عراق و مشرق اسلامی شده بود، در دوره عمر بن عبدالعزیز به اتهام پنهان کردن اموال دولتی به زندان افتاد. او در اواخر دوره عمر بن عبدالعزیز از زندان فرار کرد و به بصره رفت و این شهر را تصرف کرد و با زندانی کردن حاکم آن جا «عدی ابن ارطاة فزاری»، عملا با امویان اعلام جنگ کرد. او بر کوفه و فارس و اهواز و کرمان مسلط شد. سرانجام مسلمة بن عبدالملک؛ برادر خلیفه، موفق شد در جنگی که در نزدیکی کوفه در «عقر» اتفاق افتاد او را شکست داده و به قتل برساند.

قیام خوارج

آنان به رهبری «شوذب خارجی» در برابر خلیفه قیام کردند و توانستند سپاهیان عراقی را که برای سرکوب ایشان گسیل شده بودند، شکست دهند. سرانجام سپاه ۱۰ هزار نفری اموی به رهبری «سعید بن عمر الحرشی» آنان را شکست داد.


آغاز دعوت عباسیان

خلافت یزید بن عبدالملک در سال 110 هجری همزمان با آغاز دعوت مخفیانه عباسیان بوده است. عباسیان بر اساس داستانی خلافت خود را توجیه می‌کردند، آنان مدّعی بودند که «ابوهاشم» رهبر شیعه کیسانیه پس از این که به دست «سلیمان بن عبدالملک» مسموم شد، در دیدار با «علی بن عبدالله بن عباس» -که در «حمیمه»ی شام ساکن بود- حق امامت و حکمرانی را به وی واگذار کرد و زمام دعوت کیسانیه را به او سپرد و نام داعیانی را که علیه عباسیان دعوت می‌کردند، به او گفتم. بدینسان، عباسیان وارث تبلیغات پنهانی کیسانیه شدند و دعوت خویش را آغاز کردند.


مرگ یزید بن عبدالملک

او که به خلیفه ای خوشگذران شناخته شده است، دلباختۀ دو کنیزک به نام‌های حبّابه و سلامه بود. روزی حبّابه شعری را با آهنگ برای او خواند. «وَ بَینَ التَّراقي وَ اللّهاةِ حَرارَةٌ - وَ مَا ظَمِئت مَاءً یَسُوعُ فَتَبرُدا؛ حرارتی ما بین دهان و گلو احساس می‌شود، این حرارت ناشی از تشنگی نیست که با نوشیدن آب سرد می‌شود. (حرارت و التهاب عشق است)» یزید پس از شنیدن این شعر آن چنان به طرب آمد که گفت: می‌خواهم پرواز کنم! حبّابه به او گفت: ای امیرالمؤمنین ما به تو نیازمندیم؛ اگر بمیری امامت را به چه کسی وا می‌گذاری؟ گفت: به تو و دست او را بوسید.

پس از مدت کوتاهی که این کنیزک مرد، یزید از فرط ناراحتی اجازه دفن جنازه او را نمی‌داد و سرانجام خودش نیز بعد از چند روز از دنیا رفت. او در روز جمعه پنج روز مانده از شعبان سال صد و پنجم در منطقه «بلقا» از توابع دمشق در سی و هفت سالگی درگذشت. مدت حکومتش چهار سال و یک ماه و دو روز بود و بنا به نقلی در «جولان» از اراضی اردن مدفون شد.


امام باقر (ع) و هشام

هشام بن عبدالملک از سیاست‏مداران و خلفای مقتدر و به قولی مقتدرترین مرد بنی امیه بود. هشام از روزی که در زمان خلافت پدرش عبدالملک، در مکه و در مراسم حج، امام سجاد (ع) و جلالت و منزلت وی را دید، بغض آن بزرگوار و فرزندان وی را به دل گرفت و وقتی به حکومت رسید، این کینه دیرینه را آشکار کرد. بین امام باقر (ع) و هشام برخوردهای متعددی اتفاق افتاد. وی سعی داشت امام را تحقیر کند و شخصیت وی را بشکند ولی امام با برخوردی متناسب و دقیق، نقشه های وی را خنثی می کرد.


کینه ورزی به امام باقر (ع) در ایام حج

هشام در سال 106 یعنی یک سال و اندی بعد از خلافت به حج رفت. در آن مراسم، امام (ع) را دید که مردم به وی روی آورده و مسائل خود را از ایشان می پرسیدند. هشام سعی داشت با فرستادن عالمان درباری، از امام سؤالی پرسیده شود و حضرت در جواب بماند و سرافکنده گردد. گفته شده: در آن سال که هشام به حجّ آمد، نافع (از علمای مشهور عامّه) همراه وی بود. نافع مردی را دید در کنار دیوار خانه خدا که مردم دور او اجتماع کرده و سؤالات خویش را می پرسیدند. نافع از هشام پرسید که او کیست و هشام در جواب گفت که او «محمدبن علی بن الحسین» است.

نافع گفت: اگر اجازه دهید پیش او بروم و سؤالی کنم که جواب آن را جز پیامبر یا وصّی پیامبر نداند. هشام گفت: برو. شاید سؤالی کنی و او را شرمنده گردانی. نافع نزد امام آمد و سؤال خود را طرح کرد و جواب‏های محکم و مستدلّ شنید و به سوی هشام بازگشت. هشام که منتظر شنیدن خبر خوشی بود، احوال پرسید و نافع جواب داد: مرا رها کن که به خدا قسم او به حق، عالمترین مردم و فرزند رسول خدا است.


فراخواندن امام باقر (ع) به شام

این خلیفه همواره از محبوبیت و موقعیت فوق العاده امام باقر (ع) بیمناک بود و چون می دانست پیروان پیشوای پنجم، آن حضرت را «امام» می دانند، تلاش می کرد تا مانع گسترش نفوذ معنوی و افزایش پیروان آن حضرت گردد.

در یکی از سال ها که امام باقر (ع) همراه فرزند خود «جعفر بن محمد (علیهما السلام)» به زیارت خانه خدا مشرّف شده بود، هشام نیز در حج بود. در آنجا حضرت صادق (ع) در مجمعی از مسلمانان سخنانی در فضیلت و امامت اهل بیت (علیهم السلام) گفت که مأموران به سرعت، به هشام گزارش دادند. او از این خبر به شدت تکان خورد ولی در اثنای حج کاری به امام (ع) و فرزندش نداشت.

او تا به پایتخت خود (دمشق) بازگشت، به حاکم مدینه دستور داد حضرت را با فرزندش روانۀ شام کند. حضرت با فرزندش از مدینه را به سوی دمشق روانه شد. امام صادق (ع) آن روزها را چنین گزارش کرده است: «زمانی که ما به دمشق شدیم، هشام تا سه روز اجازه نمی‏داد که نزد او برویم. سرانجام، روز چهارم به ما اجازۀ ورود داد. هنگامی که ما در آستانۀ ورود بودیم، هشام – که نفرین خدا بر او باد – به اطرافیانش دستور داده بود تا پس از او، هر یک به پدرم (ع) ناسزا بگویند و وی را سرزنش کنند!

پدرم (ع) وارد مجلس هشام شد، و بدون این که توجه خاصی به او کند و احترام ویژه‏ای برایش به جا آورَد، در جمله‏ای عام که شامل همۀ اهل مجلس می شد گفت: «اَلسَّلامُ عَلَیکُم»، سپس بدون اجازه خواستن از هشام، در جایی مناسب بر زمین نشست. هشام به شدت خشمگین می نمود؛ زیرا اولا به شخص او سلام ویژه‏ای که به خلفا داده می شد، داده نشد، و ثانیا حضرت (ع) برای نشستن از او اجازه نخواست!

هشام گفت: ای محمد بن علی! همواره یک نفر از شما خاندان، وحدت مسلمانان را شکسته و می‏شکند و مردم را به سوی خود فرا می‏خواند و از روی سفاهت و نادانی، گمان دارد که امام است! هشام سرزنش را آغاز کرد و چون ساکت شد، یکایک مجلسیان او، سخنان توهین‏آمیز و نیش آلودش را پی گرفتند. چون سخنانشان پایان یافت، پدرم از جایی که نشسته بود برخاست و چنین سخن گفت: ای مردم! به کدامین سو می روید؟ و شما را به کجا می برند؟ خداوند نسل پیشین شما را به وسیلۀ ما خاندان هدایت کرد و نسل های آیندۀ شما نیز باید به وسیلۀ ما راه یابند.

اگر شما پادشاهی زودگذر دنیا را دارید، ما در آینده فرمانروایی خواهیم داشت. پس از فرمانروایی ما، هیچ حاکمیتی و پادشاهی نیست؛ زیرا ما اهل فرجامیم و خداوند فرموده است: والعاقبة للمتقین». سخن که بدین جا انجامید، هشام دستور داد تا پدرم را به زندان ببرند. حضرت چندماهی را در زندان بودند. پدرم در آنجا خاموش ننشست و به اندرز زندانیان و زندانبانان پرداختند. زندانبانی از این جریان بر آشفت و وقایع را به هشام گزارش کرد. هشام دستور داد تا امام را از آنجا رها سازند و نزد او بفرستند.

 

واداشتن امام باقر (ع) به تیراندازی

از سوی دیگر، هشام برنامه ای برای دیدار امام (ع) با دانشمندان برجسته نداشت، زیرا از برجستگی دانش امام به خوبی آگاهی داشت. همچنین دربار خلافت او به جای علمای بزرگ از شاعران چاپلوس و داستان گو پر شده بود. از این رو، تصمیم گرفت حضرت را به هماوردی در عرصه ای غیر علمی فرابخواند.

امام صادق (ع) در این باره، چنین گزارش کرده است: در این ماجرا من همراه پدرم وارد دربار هشام شدیم، او بر تخت نشسته بود و درباریان و ارتشیانش با سلاح ایستاده بودند. تابلو هدف را در برابر جمع نصب کرده و بزرگان قوم مشغول هدف گیری و تیراندازی بودند. با ورود ما به آن جمع – در حالی که پدرم جلوتر حرکت می کرد و من پشت سر وی بودم – نگاه هشام به پدرم افتاد و گفت: ای محمد! تو هم با بزرگان قوم من وارد مسابقه شو و تیراندازی کن. امام باقر فرمود: من دیگر سنم از این کارها گذشته است، اگر صلاح بدانی من معاف باشم.

هشام گفت: به حق کسی که ما را با دینش عزت بخشید و محمد (ص) را مبعوث کرد تو را معاف نخواهم داشت. سپس به یکی از بزرگان بنی‏امیه اشاره کرد تا کمانش را به پدرم بدهد. پدرم کمان را گرفت. تیری در چلۀ کمان نهاد و نشانه گرفت و رها کرد، تیر در نقطۀ وسط هدف نشست، پدرم تیر دوم را نشانه گرفت، تیر دوم در وسط تیر اول فرود آمد و همین طور تا نه تیر…! هشام بشدت مضطرب شده بود و آرام و قرار نداشت و نمی توانست خویشتنداری کند. تا این که گفت: ای ابوجعفر! تو می گفتی که سِنت از این کارها گذشته! در حالی که تو قهرمان تیراندازان عرب و عجم هستی.

این سخن را گفت، ولی به سرعت از گفتۀ خویش پشیمان شد. هشام سعی داشت که خود را به عواقب ریختن خون پدرم گرفتار نسازد؛ هشام به زمین خیره شده بود در حالی که من و پدرم در مقابلش ایستاده بودیم. ایستادن ما به طول انجامید و پدرم خشمگین شد، هشام از نگاه‏های غضب آلود پدرم به آسمان، شدت خشم او را دریافت و گفت: ای محمد! نزدیکتر بیا… پدرم به طرف تخت او رفت، من هم همراه پدرم بودم. هشام از جای برخاست و با پدرم معانقه کرد و او را در سمت راست خود جا داد. سپس با من معانقه کرد و من هم سمت راست پدرم نشستم.

هشام با تمام توجه به گفت‌وگو با پدرم مشغول شد و گفت: ای محمد! قریش هماره بر عرب و عجم پیشوایی خواهد داشت، تا زمانی که چون تویی در میان قریش باشد. براستی چه نیک تیر می اندازی. چه مدت تمرین کرده ای تا چنین مهارتی به دست آوردهای؟ پدرم گفت: می دانی که مردم مدینه در کار تیراندازی دستی دارند. من هم در دورۀ جوانی گاهی تیراندازی داشته‏ام، اما مدتها است که ترک کرده‏ام. و از آن پس، این نخستین بار بود که در حضور تو تیر انداختم.

هشام گفت: هرگز مانند کار تو را از کسی ندیده بودم و گمان نمی‏کنم روی زمین کسی بتواند این گونه تیراندازی کند. آیا جعفر هم می تواند همین گونه هدف بگیرد؟ امام باقر (ع) فرمود: ما کمال‏ها و حقایق دین را به ارث می‏بریم، همان دین کاملی که خداوند دربارۀ آن فرموده است: «اَلْیَوْمَ اَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ اَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْاِسْلَامَ دِیناً؛ امروز دینتان را کامل کردم و نعمت را بر شما تمام ساختم و اسلام را به عنوان دین برایتان رضا دادم.» و زمین هیچگاه خالی از انسان کامل نخواهد بود.»

هشام با شنیدن این سخنان، چهره‏اش سرخ و حالش دگرگون شد و سؤال‏ها و اشکال‏های متعددی را مطرح کرد و امام هم به هر یک پاسخ داد…

این جریان ظاهرا خاتمه یافت و امام باقر (ع) همراه با فرزندش جعفر بن محمد عازم بازگشت به مدینه شدند، اما کینه و عدوات هشام تازه شعله‏ور شده بود! از این رو، مأمورانی را پیش از امام به روستاها و منازل میان راه فرستاد و به مردم دستور داد تا از فروختن خوراکی به امام باقر و همراهان او خودداری کنند و به ایشان جا و پناه ندهند. 
خشم هشام از پیروزی امام باقر(ع) بر اسقف مسیحیان

هشام که از فراخوان اجباری امام (ع) دستمایه ای برای شکست جایگاه وِی نصیبش نشد، درخواست حضرت را برای بازگشت به مدینه پذیرفت. امام (ع) از قصر بیرون آمد و همراه فرزندش ميدان رو بروی امارت رسید. در آنجا جمعيت انبوهى را دید. امام از اجتماعشان پرسید.

گفتند: كشيشان و راهبان مسيحى هستند كه در مجمع بزرگ ساليانه خود گردآمده اند و طبق برنامه همه ساله منتظر اسقف بزرگ مى باشند تا مشكلات علمى خود را از او بپرسند. حضرت (ع) ناشناسانه به ميان جمعيت رفت. ماموران خلیفه هشام را آگاه کردند.او افرادى را مامور كرد تا در آن انجمن شركت کنند و از نزديك این رخداد را ببینند. اسقف بزرگ -كه بسیار پير و سال خورده بود، آمد و با شكوه و گرامی داشت در بالای مجلس جای گرفت. آنگاه نگاهى به مردم انداخت، و چون سيماى امام باقر(ع) را دید، به امام رو كرد و پرسيد:

- از ما مسيحيان هستيد يا از مسلمانان؟

- از مسلمانان.

- از دانشمندان آنان هستيد يا افراد نادان؟

- از افراد نادان نيستم!

- اول من سوال كنم يا شما مى پرسيد؟

- اگر مايليد شما سوال كنيد.

- به چه دليل شما مسلمانان ادعا مى كنيد كه اهل بهشت غذا مى خورند و مى آشامند ولى مدفوعى ندارند؟ آيا براى اين موضوع، نمونه و نظير روشنى در اين جهان وجود دارد؟

- بلى، نمونه روشن آن در اين جهان جنين است كه در رحم مادر تغذيه مى كند ولى مدفوعى ندارد!

- عجب! پس شما گفتيد از دانشمندان نيستيد؟!

- من چنين نگفتم، بلكه گفتم از نادانان نيستم!

- سوال ديگرى دارم.

- بفرماييد.

- به چه دليل عقيده داريد كه ميوه ها و نعمت هاى بهشتى كم نمى شود و هر چه از آنها مصرف شو<

پاسخی بگذارید