نویسنده : امیریان
اودِت آرام و با احتیاط از میان خرابه ها رد شد. در حالی که بقچه کوچکی را محکم به سینه میفشرد، نگاه محتاطش را در کوچه های ویران شده گرداند و به دنبال هر نشانه ای از ولگردانی که قصد بالا کشیدن اموال ناچیزش را داشته باشند، گشت.
با ندیدن هیچ نشانه ای از حیات در اطرافش آه آسوده ای کشید و بی صدا از میان دیوارهای مخروبه گذشت. سکوت وهم انگیز منطقه هر از گاهی توسط صدای انفجار بمبی در دوردست ها شکسته میشد، اما اودت از آن نمیهراسید؛ ترس واقعی او از صاحبان پوتین هایی بود که گهگاه صدای تپ تپ دسته جمعی شان به گوش میرسید؛ مردان سیاه پوشی که دنیای کوچک اودت را به رنگ لباس هایشان آغشته بودند.
کشورش لهستان، اکنون توسط شوروی و آلمان به دو نیمه تقسیم شده بود. اودت بعضی وقتها از زبان بزرگتر ها میشنید که وضع دنیا روز به روز بدتر میشود و کشورهای بیشتری درگیر جنگ میشوند، این را هم میدانست که انفجارهایی که هر از گاه جان هموطنانش را میگرفتند تحفه جت ها و موشک های بریتانیایی بودند که مثل نقل و نبات بر سرشان میبارید. با این حال او جوان تر از این بود که چیزها را به درستی بفهمد و به واقع چیزی از دنیا نمیدانست، تنها چیزی که اودت میخواست محلی امن برای زندگی در کنار برادرش بود.
با رسیدن به مقصد از درهای شکسته ساختمان یک طبقه گذشت، نردبان دست سازی که میان تلی از زباله ها دفن شده بود را به بخش ویران شده ای از سقف تکیه داد و با تنی لرزان بالا رفت. وقتی سر کوچکش از اتاق زیر شیروانی مخفی و جمع و جور نمایان شد صدای هیجان زده ای گفت: خواهر برگشتی؟
اودت با سرزنش هیس هیس کرد: ساکت! گشتی ها هنوز بیرونن!
پسرک ساکت شد و با شرمندگی عقب کشید، قامت کوچک و لاغر اودت بالاخره نمایان شد و خواهر و برادر به کمک یکدیگر نردبان را بالا کشیدند. اودت با خستگی گوشه ای نشست و از داخل بقچه گرده کوچکی از نان خشک، تکه کوچکی پنیر و قمقمه ای آب بیرون کشید.
پسرک کنارش نشست و به شام ناچیزشان خیره شد. هفته ها بود که چنین وضعی داشتند، با این حال دیگر برای غذا غر نمیزد چون میدانست خواهرش برای به دست آوردن همین غذا هم ساعت ها در کارخانه تسلیحات نظامی بیگاری میدهد.
نگاهش را بالا آورد و در هوای گرفته و نیمه تاریک اتاق به خواهرش خیره شد که کبودی تیره رنگی روی گونه اش خودنمایی میکرد. از او پرسید: خواهر.. صورتت چی شده؟
اودت سر پسرک را نوازش کرد: چیزی نیست نیک. افتادم زمین و صورتم به یه سنگ خورد، کلی ازشون اون بیرونه.
نیک که ظاهراً قانع شده بود سری تکان داد و مشغول بلعیدن تکه نانی شد که اودت به دستش داده بود.
اودت با دیدن مشغولیت پسر لبخند تلخی زد که فورا به دلیل درد گونه اش جمع شد، هرگز قصد نداشت به برادرش بگوید چون قصد گرفتن حقوق کامل و منصفانه اش را داشته از سرکارگر کتک خورده است آن هم فقط به این دلیل که برایش دفتر و کتاب کوچکی بخرد.
پسرک بیچاره از صبح تا شب جز برای قضای حاجت از اتاقک زیر شیروانی خارج نمیشد و تمام مدت خودش را با نقاشی های ذغالی روی دیوار مشغول میکرد، به نظرش اگر کتابی برای خواندن داشت کمتر حوصله اش سر میرفت یا به یاد گذشته میافتاد، ولی حالا نه تنها حقوق، که کارش را هم از دست داده بود و باید به دنبال کار جدیدی میگشت. اودت شغلش را دوست نداشت و آدمهایی که برایشان کار میکرد را حتی بیشتر.. ولی با وجود وحشت و ترس بی پایانش از خارجیان به پول نیاز داشت و کاری جز بیگاری در کارخانه که در توان دستان کوچک و ترک خورده اش باشد، نمییافت.
در نهایت هر دو دقایقی را صرف خوردن و انجام کارهای دیگر کردند و بعد کنار یکدیگر روی کپه کاهی دراز کشیدند و لحاف مندرسی را دور خود پیچیدند. نیک در تاریکی به جثه محو خواهرش خیره شد و زمزمه کرد: خواهر.. تو که منو تنها نمیذاری؟ درست مثل مامان و بابا که یه روز دیگه چشماشونو باز نمیکردن؟ تو گفتی اونا رفتن به جای خوب، ولی چطور دلشون اومد بدون ما برن؟
ادامه حرفهای نیک در میان صدای پرواز جت های جنگی دشمن که به زوزه کفتارها میمانست، محو شد و پسرک با لرز در آغوش خواهرش مچاله شد، اودت او را در آغوش گرفت و همانطور که نوازش وار دستش را بر پشتش میکشید به صدای لرزان او گوش فرا داد: خواهر.. تو.. تو که بدون من.. نمیری به اون جای خوب؟
اودت بدن نحیف نیک را در آغوش کشید: قول میدم هیچوقت تنهات نذارم نیک! حتی اگه خواستم برم یه جای خوب تو رو هم با خودم میبرم خب؟ خواهر هیچوقت ولت نمیکنه!
پسر با اطمینان، احساس امنیت و آرامشی که از آغوش و سخنان او میگرفت چشمانش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت، اودت دستی به گونه های بیرون زده برادرش کشید و زیر لب کلماتی را که از کشیش غریبه ای شنیده بود، زمزمه کرد: با هم، پیوسته در زندگی و مرگ!
کمی بعد اودت از میان سقف مخروبه نگاه دزدانه ای به آسمان انداخت و قبل از اینکه صدای غرش جت دیگری تن کوچکش را بلرزاند گوشهای نیک را محکم گرفت. دلشوره امانش نمیداد و نگرانی مثل پیچک زهرآلودی بر شاخه های افکارش پیچیده بود.
اگر این مخفیگاه بیشتر از این در برابر فرو ریختن دوام نمیآورد چه؟ اگر بمبی بر فرق سرشان کوبیده میشد چه؟ اگر وقتی به دنبال کار رفته بود یکی از همین بمبها برادرش را از او میربود چه؟
با بیچارگی دستانش را محکم تر به دور پسرک پیچید و تصمیم گرفت که فردا با نیک به دنبال مخفیگاه امن تری بگردند، اگر بی صدا و در سایه ها حرکت میکردند مطمئنا کسی متوجهشان نمیشد و خارجیان نیک را دستگیر نمیکردند تا به اردوگاه کار اجباری یا بدتر از آن، به ارتش جوانان بفرستندش. آری، باید همین کار را میکردند.
دخترک خسته بیشتر از آن نتوانست به افکارش ادامه دهد، تنش خسته بود و ذهنش از آن هم خسته تر.. پس همانطور که دست نیک را محکم در دست میگرفت به دنبال او دنیای خواب کشیده شد.
اودت آن شب دروغ نمیگفت، صبح روز بعد که مردم خرابه های بمباران شب قبل را به امید یافتن موجودی زنده میگشتند با جسد خونین دو کودک روبرو شدند که دست در دست هم و با لبخندی بر لب، همراه یکدیگر دنیا را بدرود گفته بودند.