خاطرات اسارت رزمندگان در دفاع مقدس
تاریخ : 1402/03/6 13:49
شناسه : 402935

 دقایق آخری که منتظر خارج‌شدن از اردوگاه به سمت بغداد و آزادی بودیم، در افکار خودم غوطه‌ور بودم که یکی از اسرا صدایم کرد و یک قطعه عکس به من نشان داد و گفت: چند عکس از بین پرونده‌هایی که بعثی‌ها جابه‌جا می‌کردند بر روی زمین افتاده بود که من آنها را پیدا کردم، یکی از عکس‌ها از شماست.

نگاهی به‌عکس انداختم، اصلاً به نظرم آشنا نیامد. بلافاصله عکس را به او برگرداندم و گفتم: نه مال من نیست، ببین مال چه کسی است. گفت: «نه بابا پشتش اسم تو را نوشته، ببین». پشت عکس را نگاه کردم، دیدم با رسم‌الخط عربی نام کامل من نوشته شده علی حبیب‌الله حسین هادی، این بار به‌عکس نگاه عمیق‌تری کردم. راست می‌گفت، خودم بودم. با سر و صورتی تراشیده و چهره‌ای نزار و در نمایی نیم‌رخ.

یادم آمد که این باید یکی از همان دو عکسی باشد که فروردین سال ۱۳۶۳ در کنار دیوار بالای اردوگاه از هر کسی گرفته بودند. یکی نیم‌رخ و دیگری تمام‌رخ. به او گفتم که یادم آمد، اوووه، عکس اول اسارت است، یک تمام‌رخ هم باید باشد. گفت: «من همین را فقط پیدا کردم». برایم جالب بود؛ عکس روزهای آغازین اسارت، پس از گذشت شش سال و نیم حالا در این لحظات به دستم رسیده بود.

 

عکس خودم را در اسارت نشناختم

علی هادی تبار ۱۸ سال سن داشت که در زمستان سال ۱۳۶۲ به‌عنوان بسیجی از طرف لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله عازم جبهه‌های نبرد شد؛ ۴ اسفندماه همان سال در منطقه طلاییه، عملیات خیبر از ناحیه کمر، پهلو و پای راست مجروح شد. نیروهای خودی عقب‌نشینی کردند او در منطقه جا ماند؛ زمانی که منطقه به تصرف نیروهای بعثی درآمد او که بیهوش بود به اسارت نیروهای دشمن درآمد. این رزمنده دفاع مقدس در روایت خاطرات خود از اسارت چنین نقل می‌کند: وقتی چشمانم را باز کردم دیدم دورتادورم نیروهای بعثی ایستاده‌اند و در بیمارستان بصره بستری هستم؛ دو روز بعد از بیمارستان به اردوگاه موصل در بغداد منتقل شدم و تا پایان اسارت هم در آنجا ماندم.

 

جای خواب به‌اندازه عرض شانه

شرایط در اردوگاه به‌اندازه یک زندگی حداقلی و جمعی بود، در هر آسایشگاه ۹۰ تا ۱۲۰ نفر و در کل اردوگاه حدود ۲ هزار اسیر در سوله‌های بزرگ مستقر بودند و هرکس به‌اندازه عرض شانه‌اش جا برای خوابیدن داشت. بعثی‌ها در اردوگاه صبح‌ها یک‌تکه نان شبیه نان ساندویچی با چای شیرین شده، ظهر نفری هفت تا هشت قاشق برنج با مقدار کمی خورشت آبکی و شب‌ها شوربا به اسرا می‌دادند.

 

اسرای شاخص بیشتر شکنجه می‌شدند

افرادی که شاخص بودند بیشتر از دیگر اسرا شکنجه می‌شدند هفت تا هشت نفر با کابل، باتوم بر سر یک نفر می‌ریختند و او را کتک می‌زدند؛ در اتاق بازجویی هم با شوک الکتریکی اسرا را شکنجه می‌دادند.

من هم در موقعیت‌های مختلف شکنجه شدم؛ اما شدیدترین آن موقع بازجویی در اردوگاه بود، به من می‌گفتند: پاسدار هستی، من هم زیر بار حرف آنها نمی‌رفتم؛ چون اگر تبادلی صورت می‌گرفت در قبال یک پاسدار آنها یک نیروی مطرح بعثی را از ایران طلب می‌کنند و این موضوع به ضرر جمهوری اسلامی بود؛ خیلی‌ها می‌گفتند کوتاه بیا و قبول کن تا بعثی‌ها دست از سرت بردارند من هم با تفکری که داشتم راضی نمی‌شدم، بگویم پاسدارم از سوی دیگر من اصلاً پاسدار نبودم و به‌عنوان بسیجی به جبهه اعزام شده بودم.

 

تأسف‌بارترین خاطره از اسارت

یکی از تأسف‌آورترین اخباری که در اردوگاه از طریق بلندگویی که به رادیو وصل بود و دو روزنامه‌ السوره و الجمهوریه که به زبان عربی و روزنامه بغداد آبزرور که به زبان انگلیسی بود، فهمیده بودیم خبر رحلت امام خمینی (ره) بود، بعثی‌ها چون از واکنش اسرا می‌ترسیدند تا ۲ روز ما را به حال خودمان رها کردند و تقریباً اردوگاه در اختیار اسرا قرار داشت.

در یکی از روزهای اسارت هم یکی از نیروهای بعثی به آسایش آمد و یک‌تکه کاغذ را که در دست یکی از اسرا بود، گرفت و از او به زبان عربی پرسید این را از کجا آوردی؛ او زبان عربی را متوجه نمی‌شد. آن زمان داشتن کاغذ در اردوگاه‌های بعثی ممنوع بود، آن سرباز نگاهی به اطراف خود انداخت تا ببیند اگر کسی زبان عربی متوجه می‌شود تا حرف او را ترجمه کند چشمش به ابوسعید یکی از اسرای عرب‌زبان خوزستان افتاد او را صدا زد و با توهین گفت بیا از این فرد بپرس این کاغذ را از کجا آورده است، او با زبان فارسی آشنا نبود به همین خاطر جمله موردنظر را با زبان عربی دو بار تکرار کرد.

سرباز بعثی فکر کرد ابوسعید او را مسخره می‌کند. عصبانی شد کاغذی را که در دست داشت بر زمین انداخت و با سیلی و گلد شروع به کتک‌زدن ابوسعید کرد و گفت تو مرا مسخره می‌کنی، صحنه بد و رقت‌آوری بود. اندکی بعد یکی دیگر از نیروهای بعثی وارد آسایشگاه شد؛ او که این فرد را می‌شناخت به همکارش گفت این فرد نمی‌تواند فارسی صحبت کند. شرمندگی و عذرخواهی در کار نبود آنها با هم خندیدند و رفتند.

آن اسیر تکه کاغذ را از بالشت یکی از اسرای قبلی درآورده بود، محتوای خاصی بر روی آن نوشته نشده بود، از سوی دیگر هم محتوای کاغذ برای بعثی‌ها اهمیت نداشت آنها می‌گفتند داشتن کاغذ در اردوگاه‌ها ممنوع است.

 

نشناختن برادر بعد از اسارت

بعد از آزادی از اسارت ما را برای قرنطینه به پادگان دی تهران بردند، برادر کوچکم فهمیده بود ما کجا هستیم به آنجا آمده بود، دیدم یک‌دفعه یک جوانی جلو آمد و مرا در آغوش گرفت و با من روبوسی کرد، من او را نشناختم، آن زمان هر کس آزادگان را می‌دید، یک مصافحه و روبوسی با آنها داشت، من او را نشناخته بودم و برخورد معمولی با وی داشتم، یک‌دفعه کمی خود را به عقب کشاند و گفت بابا تحویل بگیر، داداش چرا تحویل نمی‌گیری با تردید به چهره او نگاه کردم، گفت: رضا هستم کارت شناسایی بدهم. او دانش‌آموز مقطع راهنمایی بود که من اسیر شدم و حالا جوانی رعنا و دانشجو بود و من به‌خاطر تغییر چهره‌اش او را نشناختم.

 

پدر و مادران چشم‌انتظار

یکی از سخت‌ترین صحنه‌ها لحظاتی بود که پدر یا مادری سالخورده عکس جوان یا نوجوانی را جلوی چشمانمان می‌گرفت و می‌خواست بداند صاحب آن عکس را می‌شناسیم یا نه خبری از او داریم یا نه. وقتی به چهره و چشمان مضطربشان نگاه می‌کردم با خودم می‌گفتم ای‌کاش نبودم تا این‌چنین شرمنده این نگاه‌های معصومانه شوم.

 

ادامه تحصیل تا دکترا

تابستان سال ۱۳۶۹ از اسارت آزاد و به کشور بازگشتم. دی‌ماه همان سال در امتحانات متفرقه که هر ساله از سوی آموزش‌وپرورش برای دانش‌آموزان سال چهارم برگزار می‌شد، شرکت کردم و توانستم مدرک دیپلم را در رشته تجربی اخذ کنم، بعد در کنکور سال بعد شرکت و در رشته پزشکی پذیرفته شدم و اکنون به‌عنوان دندانپزشک مشغول فعالیت هستم. درست است که در اسارت سختی کشیدم؛ اما کار غلطی انجام نداده بودم که انگیزه خود را از دست بدهیم، یک کار را با نتیجه مطلوب به اتمام رسانده بودیم و انرژی ما برای ادامه زندگی و تحصیل بیشتر هم شده بود

پاسخی بگذارید