یک آن، در میان هیاهوی آتش دلش بیاد خیمههای آتش گرفته ارباب افتاد.انگار روضه باز بود. اول صبح یا اباعبدالله...
اینجا دیگر وظیفه نبود که به او حکم کند، بماند و بایستد. تنها به آتش عشقی که درون سینهاش شعلهور شده بود، مردانه به سمت ساختمان غرق در شعلههای سوزان روانه شد.
هرچه گفتند نرو بمان و ببین که این آتش بیمروت است، ایثار سرش نمیشود. شعلهها در کمین جانت نشسته است، نرو بخاطر دختر کوچکت، مادر پیرت و همسر چشم براهت اما ...
بوی سوختگی تمام فضای منطقه را پر کرده بود. نفس عمیقی کشید سر را به خدا سپرد و گفت،امید مردم در حال خاکستر شدن است. من تماشاچی نیستم، من آتش نشانم.
آتش نشان، شعله آتش را با آب روی خودش خاموش میکند. آبروی من ایمانم، مردمم و وطنم...
آتش در مقابل جان و مال مردمم قد علم کرده و من سرباز این میدانم و ناجی آنها.
پیر ما گفته بود ما هم جزء همانهایی هستیم که در مواقع خطر زودتر از همه سینه سپر میکنیم و من مرید آن پیرمرادم.
رفت و بیمحابا دل به طوفان آتش زد. زیر لب زمزمه میکرد ، خدای ابراهیم خدای آتش نشانها هم هست.
ساختمان پلاسکو سکوی پروازش شد و آتش، باغ بهشتی که او را در آغوش گرفت.
در چند قدمی آوارهای ساختمانی که مثل فواره در بلندی فرو ریخت، دخترکی دستان کوچکش را به آسمان بلند کرده تا خدا دستان پدر آتش نشانش را بگیرد و از زمین بلند کند.
نوشتار از: علی ابراهیمی گتابی