گروه: سایر / یادداشت
تاریخ : 1403/06/7 12:38
شناسه : 408971
طیبه فریدـ الله اکبر اذان صبح با چشم های مستِ از خواب رسیدیم ‏شلمچه.خدا می دانست چقدر از راه را توی چرت زدن رانندگی کرده ‏بودیم و چقدر را توی بیداری.اول گیت عراق منتظر مهر خوردن ‏گذرهایمان ایستادیم که دوتا زن جوان تکیده با پوششی شبیه اتباع، ‏خیلی ریز و فرز از پشت سرمان رد شدند.یکیشان بچه ریز نقشی با ‏موهای مشکی زغالی زده بود زیر بغلش.همینقدر ساده بی اینکه گذری ‏نشان داده باشد گذشته بود.چجوری توانسته بودند تا اینجا خودشان را ‏برسانند.چجوری می خواستند با این بی نام و نشانی برگردند؟اصلا بر ‏میگشتند؟خدا عالم بود.‏
هرساله گوشه ای از این بی وطنی غریب را توی همین نوار مرزی ‏دیده بودم.آدم های بی گذرِ سرگردان، موقع زیارت رفتن‌ و گذشتن از ‏مرزها باید حس و حال غریبی داشته باشند.حس نامفهومِ بی وطنی.‏
من درکی از مفهوم بی وطنی نداشتم.منی که متولد ایران بودم باتعلق ‏خاطر به خاکی که روی چادرم می نشست و پرچمی که روز آخر روی ‏تابوتم کشیده می شد و خاطرات شیرینی از قهرمان هایی که پدرم بودند ‏‏.برادرم ...‏
افسر عراقی نگاهی به عکس روی گذرم انداخت و مهر را کوبید روی ‏صفحه.‏
بالاخره پایمان را گذاشتیم روی خاک عراق.‏
مردم عین مور و ملخ ریخته بودند توی پارکینگ مرزی.اولش شبیه ‏قیامت بود‌.یک برهوت پُرِ آدم‌سرگردان.اما نه با قیامت فرق ‏داشت.قیامت روز حساب و کتاب بود.اینجا اما خبری از حساب و کتاب ‏نبود.صدای نخراشیده کربلا کربلا با لهجه غلیظ عراقی توی پارکینگ ‏پیچیده بود.به فاصله یک چشم بر هم زدن اتوبوس ها و ون ها پر شد ‏از زائر.شب جمعه بود و موعد زیارت.‏
ما ولی مقصد اولمان مثل همیشه نجف بود،خانه پدری.ایوان،پناه ‏،آرامش.آه.‏
وادی السلام،ارواح مومنین....‏
خورشید آسمان شلمجه دختر جوانی بود شیله پوش با چشم‌های ‏سرمه‌کشیده و خال سیاه عربی که کل آسمان را تصاحب کرده بود و ‏داشت آتش می باراند.‏
ماشین ها یکی یکی می رفتند و غبار زمین از زیر چرخ هایشان بلند ‏می شد.توی یک چشم بر هم زدن تک و توکی آدم مانده بود که از ‏دست خورشید به سایه دیوارهای بتنی پناه برده بودند.انگار هیچ ون یا ‏اتوبوسی قصد رفتن به نجف نداشت.دختر نوجوان همراهمان ‏بود،اَنگری توتوی شش ساله که شبیه گنجشک بود و عشوه های داغ ‏دختر چشم و ابرو مشکی وسط آسمان حوصله اش را سر برده ‏بود،فاطمه دختر سید علا و مردهایی که برای پیدا کردن ماشین صد بار ‏پارکینگ را گز کرده بودند و انقلاب اسلامی رو کوله ام با قیافه ‏ابو‌مهدی مهندس و چفیه فلسطینی که توی نوار مرزی تنها حرف ‏مشترک مابا افسرها و شوفرهای عراقی بود.‏
ناامید شده بودیم که سر و کله راشد پیدا شد.عرب ایرانی بود با لهجه ‏ای به غلظت چای عراقی. چفیه را عین عمامه پیچیده بود دور ‏سرش.علی رغم ظاهر مردانه و خشنش اما آرام حرف می زد« اگه ‏نجف میرین دنبالم بیاین».دنبالش راه افتادیم.‏
هوای ون نسبتاخنک بود.فقط ردیف آخر جا داشت و دوتا صندلی ‏زاقارت هم جلو پشت سر راننده.با فشار جا شدیم.اتوبوس آرام از دل ‏بصره رد می شد و پلک هایم رفته رفته سنگین....‏
‏(ادامه دارد)‏

پاسخی بگذارید