به مناسبت روز پرستار ؛
پهلوانی قمی
خشخش چرخهای روغن نخورده برانکارد، در فضا پیچید. اوّل همکار سفیدپوش بخش تحت نظر، وارد لیبر (بخش مراقبت بیماران پرخطر باردار) شد و بعد تخت روانی که دو بیمار را همزمان، زیر پارچهای خونین حمل میکرد.
ملحفه را که برداشتم، بیاختیار یک قدم عقب کشیدم. مثل این بود که گوسفندی زیر پای مادر ذبح کرده باشند. تا زانو غرق خون بود. سریع نبض مادر را به مانیتور بزرگسال وصل کردم و نبض حملاش را به مانیتور جنینی. پرونده مادر را باز کردم و دوان دوان با کمک همکاران، هزار و یک جور دستور پزشک را اجرا کردم و بعد نشستم و زل زدم به منحنی زندگی موجودی که درصد مرگ و زندگیاش پنجاه پنجاه بود.
گوشام به آهنگ لاپ داپ دل بست و ذهن تنهاخور من! بار و بندیلش را جمع کرد و تک و تنها رفت و نشست کنار دو وجب جنین. دل دلنازکام هم که دل توی دلش نبود بیتاب میتپید.
دلنگرانیاش بیمورد نبود. تصوّر اینکه جنین ناکام شیر مادر نخورده، در سه لایه تو در توی تاریک شکم حبس شود، شده بود قدِ یک گردو و راه نفسام را بسته بود.
از آنطرف دو زن جوان در اتاق زایمان با هم مسابقه آواز گذاشته بودند!
یکی نالهاش مثل ناخنی بود که روی تخته سیاه کشیده میشد و تمام در و دیوار دلمان را میلرزاند
و دیگری با خودش عهد کرده بود فریادهای 22بهمن هفتاد هشتاد سال عمرش، سر اسرائیل و آمریکا و ضدولایت فقیه را همین یک شب سر مامای مسئولش و تمام پرسنل بختبرگشته بلوک زایمان بکشد!
تُن صدایش، نه فقط بخش ما که کلّ بیمارستان را برداشته بود!
یکی دو دقیقه بعد دکتر زنان بالای سر مریض غرق خون آمد و با صدایی آرام گفت: «خب اینکه معلومه دکولمانه. (دکولمان: کنده شدن جفت) مانیتور باشه. اگه افت قلب داد میبرمش اتاق عمل!!»
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید که تلفن زنگ خورد.
- یه مریض پرهاکلامپسی (مسمومیت بارداری) فشار بیست داریم. دستور بستری آی سی یو داره؛ اما چون تخت نداشتیم گفتن بیاد پیش شما!
کارد میزدند خونم در نمیآمد! داشتم منفجر میشدم؛ شاید اگر همان لحظه فشار خودم را پس از چندینسال! میگرفتم کمتر از این بیمار نبود.
گفتم: «خب چرا اینجا؟ چرا نمیره تحتنظر؟» مِنمِنی کرد و گفت: «خب شما آی سی یوی باردارا هم هستید دیگه!»
جوابش، فشارم را به بیست و دو رساند!
نفس عمیقی کشیدم. «باشه» زورکی را به همکار تریاژ گفتم و او هم راضی، گوشی را گذاشت و آماده آوارشدن بر سر ما شد!
سرم را روی میز گذاشتم و چشمهایم را بستم. دلم برایشان سوخت.
رو کردم به همکارم و با پوزخندی که به گریه بیشتر شبیه بود گفتم: «نمیدونم این اعضای بنده خدا، تو عالم ذر چی گفتن که یه عمر سرکردن با من نصیبشون شد! این همه تلاش و تنش، آخرشم به جای تشویق و تشکّر، میان میگن چرا سطح تعرفه مریضو فلان زدی و بیسار نزدی!!»
سمانه دست از نوشتن پرونده کشید و لبخند تلخی زد.
- آخه فکر میکنن از جون خودت گذشتن و جون بقیه رو نجات دادن که وظیفمونه؛ پس تشکّر نمیخواد؛ ولی وای به حالت اگه ...
بغض نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. درد دل همهمان بود.
«حقالناس فقط از دیوار مردم بالارفتن نیست.
ظلم فقط در قصر پادشاهان قاجار و فراعنه مصر پیدا نمیشود.
گاهی همین که قدر پرسنل زحمتکش و تلاشگرت را ندانی و از کوچکترین حق قانونیاش غافل باشی بزرگترین ظلم است.»
یاد حرف دلنشین حضرتآقا افتادم. یازده سال پیش بود و چقدر آن موقع دلمان را گرم کرد. قربانش بروم با آن همه فاصله، زحمتهایمان را دیده بود؛ تلاشهایمان را و نقش مؤثرمان را در حفظ سلامت جانان (جان مادر و کودک) و بیتعارف فرموده بود: «تمام مردان و زنان، مرهون منّت ماماها هستند.» (۱۳۹۳/۲/۱۵)
حرفی که باید با خط درشت بر دیوارهای بیمارستان نوشته شود تا شاید مردان و زنان مسئول ببینند و برای ادای این دین قدمی بردارند. به امید آن روز
روز پرستاران بیمنّت مادر و نوزاد، کارشناسان مظلوم مامایی مبارک



