به مناسبت روز پرستار ؛ ‏
گروه: سایر / گزارش
تاریخ : 1404/08/6 13:41
شناسه : 411974

پهلوانی قمی 

خش‌خش چرخ‌های روغن نخورده برانکارد، در فضا پیچید. اوّل همکار ‏سفیدپوش بخش تحت نظر، وارد لیبر (بخش مراقبت‌ بیماران پرخطر ‏باردار) شد و بعد تخت روانی که دو بیمار را همزمان، زیر پارچه‌ای ‏خونین حمل می‌کرد.‏
ملحفه را که برداشتم، بی‌اختیار یک قدم عقب کشیدم. مثل این بود که ‏گوسفندی زیر پای مادر ذبح کرده باشند. تا زانو غرق خون بود. سریع ‏نبض مادر را به مانیتور بزرگسال وصل کردم و نبض حمل‌اش را  به ‏مانیتور جنینی. پرونده مادر را باز کردم و دوان دوان با کمک ‏همکاران، هزار و یک جور دستور پزشک را اجرا کردم و بعد نشستم ‏و زل زدم به منحنی زندگی موجودی که درصد مرگ و زندگی‌اش پنجاه ‏پنجاه بود.‏
‏ گوش‌ام به آهنگ لاپ داپ دل بست و ذهن تنهاخور من! بار و بندیلش ‏را جمع کرد و تک و تنها رفت و نشست کنار دو وجب جنین. دل ‏دل‌نازک‌ام هم که دل توی دلش نبود بی‌تاب می‌تپید.‏
دل‌نگرانی‌اش بی‌مورد نبود. تصوّر این‌که جنین ناکام شیر مادر نخورده، ‏در سه لایه تو در توی تاریک شکم حبس شود، شده بود قدِ یک گردو ‏و راه نفس‌ام را بسته بود.‏

از آن‌طرف دو زن جوان در اتاق زایمان با هم مسابقه آواز گذاشته ‏بودند!‏
یکی ناله‌اش مثل ناخنی بود که روی تخته سیاه کشیده می‌شد و تمام در ‏و دیوار دلمان را می‌لرزاند
و دیگری با خودش عهد کرده بود فریادهای 22بهمن هفتاد هشتاد سال ‏عمرش، سر اسرائیل و آمریکا و ضدولایت فقیه را همین یک شب سر ‏مامای مسئولش و تمام پرسنل بخت‌برگشته بلوک زایمان بکشد!‏
‏ تُن صدایش، نه فقط بخش ما که کلّ بیمارستان را برداشته بود!‏

یکی دو دقیقه بعد دکتر زنان بالای سر مریض غرق خون آمد و با ‏صدایی آرام گفت: «خب این‌که معلومه دکولمانه. (دکولمان: کنده شدن ‏جفت) مانیتور باشه. اگه افت قلب داد می‌برمش اتاق عمل!!»‏
‏ دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید که تلفن زنگ خورد.‏
‏-  یه مریض پره‌اکلامپسی (مسمومیت بارداری) فشار بیست داریم. ‏دستور بستری آی سی یو داره؛ اما چون تخت نداشتیم گفتن بیاد پیش ‏شما!‏
کارد می‌زدند خونم در نمی‌آمد! داشتم منفجر می‌شدم؛ شاید اگر همان ‏لحظه فشار خودم را پس از چندین‌سال! می‌گرفتم کمتر از این بیمار ‏نبود.‏
‏ گفتم: «خب چرا این‌جا؟ چرا نمی‌ره تحت‌نظر؟» مِن‌مِن‌ی کرد و گفت: ‏‏«خب شما آی سی یوی باردارا هم هستید دیگه!» ‏
جوابش، فشارم را به بیست و دو رساند!‏
‏ نفس عمیقی کشیدم. «باشه» زورکی را به همکار تریاژ گفتم و او هم ‏راضی، گوشی را گذاشت و آماده آوارشدن بر سر ما شد! ‏
سرم را روی میز گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. دلم برایشان ‌سوخت.‏
رو کردم به همکارم و با پوزخندی که به گریه بیشتر شبیه بود گفتم: ‏‏«نمی‌دونم این اعضای بنده خدا، تو عالم ذر چی گفتن که یه عمر ‏سرکردن با من نصیبشون شد! این همه تلاش و تنش، آخرشم به جای ‏تشویق و تشکّر، میان می‌گن چرا سطح تعرفه مریضو فلان زدی و ‏بیسار نزدی!!» ‏
سمانه دست از نوشتن پرونده کشید و لبخند تلخی زد.‏
‏-  آخه فکر می‌کنن از جون خودت گذشتن و جون بقیه رو نجات دادن ‏که وظیفمونه؛ پس تشکّر نمی‌خواد؛ ولی وای به حالت اگه ...‏
بغض نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. درد دل همه‌مان بود. ‏
‏«حق‌الناس فقط از دیوار مردم بالارفتن نیست. ‏
ظلم فقط در قصر پادشاهان قاجار و فراعنه مصر پیدا نمی‌شود.‏
‏ گاهی همین که قدر پرسنل زحمتکش و تلاشگرت را ندانی و از ‏کوچک‌ترین حق قانونی‌اش غافل باشی بزرگترین ظلم است.» ‏
یاد حرف دلنشین حضرت‌آقا افتادم. یازده سال پیش بود و چقدر آن ‏موقع دلمان را گرم کرد. قربانش بروم با آن همه فاصله، زحمت‌هایمان ‏را دیده بود؛ تلاش‌هایمان را و نقش مؤثرمان را در حفظ سلامت جانان ‏‏(جان مادر و کودک) و بی‌تعارف فرموده بود: «تمام مردان و زنان، ‏مرهون منّت ماما‌ها هستند.» (۱۳۹۳/۲/۱۵)‏
حرفی که باید با خط درشت بر دیوارهای بیمارستان نوشته شود تا شاید ‏مردان و زنان مسئول ببینند و برای ادای این دین قدمی بردارند. به ‏امید آن روز

روز پرستاران بی‌منّت مادر و نوزاد، کارشناسان مظلوم مامایی مبارک ‏

پاسخی بگذارید