گروه: سایر / یادداشت
تاریخ : 1404/04/24 11:03
شناسه : 411455

فائزه غفاری حدادی - همسر سردار سلامی نشست روی مبل پذیرایی ‏خانه‌شان و گفت:این خانه که این‌طوری نبود. دو هفته است داریم خرده ‏شیشه جارو می‌کنیم و دوده و خاک پاک می‌کنیم. یک پنجره سالم ‏نمانده‌بود.موج انفجاری که خانه سردار رشید و سردار ربانی و سردار ‏باقری را با خاک یکسان کرده بود، به همه خانه‌های اطراف هم آسیب ‏زده بود. زینبِ حاج قاسم گفت:خانه ما که نزدیک‌تر بود.به جز شیشه ‏ها دیوارها هم ترک برداشته و گچ‌شان ریخته.پرسیدم:مامان تنها بود؟ ‏نترسید؟» با لبخند و شجاعتی که یحتمل از طریق خون دریافت کرده‌بود ‏ماجرای آن شب را تعریف کرد.  ‏
آن شب همسرم نبود.من هم رفتم پیش مامان. شام خوردیم و قبل از ‏خواب مثل همیشه دوری در اتاق بابا زدم.وسایل بابا را از همان موقع ‏که شهید شده دست نزده‌بودیم.یادگاری‌های دیگرش را هم همانجا ‏چیده‌ایم.همیشه رفتن توی اتاق بابا بهم آرامش می‌داد.کمی با بابا حرف ‏زدم و خوابیدیم. اذان صبح شد ومن سجاده‌ام را توی پذیرایی باز ‏کردم.مامان توی اتاق نماز می‌خواند. هیچ‌کدام چراغ را روشن ‏نکرده‌بودیم و نور کمی که همیشه از بیرون می‌آمد تنها روشنایی خانه ‏بود. هنوز سر سجاده بودم که یکهو صدای وحشتناکی آمد و حجم ‏پرفشاری از هوا و خرده شیشه به سمتم پرت شد. بلند شدم و دویدم ‏سمت حیاط. تاریکی مطلق بود. هوا مزه خاک و گوگرد می‌داد. ‏چشمهایم به سیاهی که عادت کرد،دیدم کف حیاط سنگ و فلز و ‏چیزهای دیگر ریخته. کفشهایم را پیدا کردم و دویدم سمت کوچه.اولین ‏کسی که دیدم پسر شهید کاظمی بود. سراسیمه گفت:‌آقا رشید رو زدن. ‏خونه نمونین. فرار کنید. دستم چسبید روی صورتم.یعنی چی آقا رشید ‏رو زده اند؟ چندقدمی رفتم سمت خانه آقا رشید. چیزی جز دود و ‏سیاهی دیده نمی شد. محمدکاظمی آمد دنبالم. «مگه نمی گم فرار کنید. ‏اینجا خیلی خطرناکه. ممکنه دوباره بزنه. مامان رو بردار فرار کن.» ‏‏«وای مامان!» باعجله دویدم توی خانه. با کفش رفتم داخل پذیرایی ‏همیشه تمیز مامان. بس که همه‌جا خرده شیشه بود. مامان با هیبتی که ‏از گچ‌های دیوار سفید و ترسناک شده بود وسط خانه ایستاده‌بود. دویدم ‏و بغلش کردم.الهی قربونت بشم. چیزی نشده. باید ‏بریم.چادرمشکی‌هایمان را پیدا کردیم و کیف‌مان را برداشتیم و از خانه ‏بیرون آمدیم. ماشینم را کمی جلوتر نگه داشته بودم.شانس آوردم ‏روشن شد و توانستم مامان را برسانم خانه خودمان. خیالم که از مامان ‏راحت شد برگشتم شهرک. فکرم مانده‌بود پیش وسایل بابا. آتش‌نشانی ‏و نیروهای امدادی در همان فاصله رسیده بودند و مشغول ارزیابی ‏بودند. محمدکاظمی داشت کمکشان می کرد و جای خانه ها را نشانشان ‏می‌داد. مثل پدرش شجاع بود. با دیدن من برافروخته شد و داد ‏کشید:چرا برگشتی؟ اینجا خطرناکه.کلمه ها توی دهانم جمله ‏نمی‌شدند:وسایل بابام...اتاق بابام... منتظر نماندم چیزی بگوید و رفتم ‏سمت خانه‌مان.در اتاق بابا را موج انفجار باز کرده‌بود. چراغ گوشی‌ام ‏را روشن کردم و روی کمد گذاشتم و به سرعت شروع کردم به جمع ‏کردن وسایل و یادگاری‌هایش. دست‌هایم می لرزیدند ولی نمی‌دانم با چه ‏نیرویی خرده‌شیشه‌ها را کنار می‌زدم و لباس‌ها و سررسیدهای بابا را ‏می‌ریختم توی نایلون. یکهو صدای جنگنده آمد. محمدکاظمی گفته بود ‏که دوباره برمی‌گردند. چشم‌هایم را بستم. یک لحظه خوشحال شدم که ‏می‌روم پیش بابا و دوباره می‌بینمش. اما باز پسر رفیق صمیمی بابا آمد ‏و نگذاشت. آنقدر داد و فریاد کرد که بقیه وسایل را بی‌خیال شدم و با ‏همان نایلونی که دستم بود آمدم بیرون و از شهرک خارج شدم. بعدش ‏فهمیدم که جنگنده‌ها همان جای قبلی را زده و نیروهای امدادی را هم ‏شهید کرده بود. ‏
زینب ساکت شد. نه اشکی روی صورتش بود و نه دست هایش می ‏لرزید. یک داستان تراژدی را حماسی تعریف کرده بود و ما هم رویمان ‏نشده بود اشک و ناله بریزیم وسط. قصه ولی تازه توی ذهن من شکل ‏می‌گرفت. زینب کسی بود که می‌توانست برود توی یک دادگاه بین ‏المللی و از همه بدی‌های دنیا شکایت کند. بگوید من عاشق پدرم بودم ‏و پدرم هم خاطر من را زیاد می‌خواست. ولی وقتی کودک بودم اشرار ‏نگذاشتند کنار من باشد. وقتی نوجوان شدم داعش آمد و پدرم را ‏سرگرم کرد و وقتی جوان شدم آمریکا او را از من گرفت و حالا که ‏دارم به میانسالی می‌رسم اشقی اشقیا آمده و می‌خواهد یادگاری‌هایش ‏را هم ازم بگیرد. دختری که حق داشته باشد از اشرار و داعش و ‏آمریکا و اسرائیل انتقام بگیرد، باید هم قوی باشد و تراژدی را حماسه ‏تعریف کند. زینب که رفت ریحانه دختر شهیدسلامی بلند شد و لباس و ‏یادگاری‌های پدرش را نشان‌مان داد. یک تکه فلز هم بود که از کنار ‏پیکر پدرشان آورده بودند. گفت:‌ این را بلند کنید. ببینید چقدر کینه و ‏بغض توی همین قدر از چیزی که برای کشتن پدرم فرستاده‌اند، هست؟ ‏فلز را بلند کردم. به اندازه دشمنی همه بدی ها با بابای ریحانه سنگین ‏بود. به نظرم او هم می تواند به انتقام از همه بدیهای عالم فکر کند.‏

پاسخی بگذارید